قصه کودکانه «سنجاب آشپز»
نقاشی از: نسرین خسروی
چاپ پنجم: اردیبهشت 1364
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود.
سنجاب کوچک قشنگی بود که در جنگلی زندگی میکرد. سنجاب کوچولو، خیلی شیطان و بازیگوش بود. صبح تا شب کارش این بود که دم پشمالوی قشنگش را بالا بگیرد و از شاخه یک درخت به شاخه درخت دیگری بپرد؛ توی لانه گنجشکها و پرستوها سر بکند؛ تخم کلاغها را بشکند و سربهسر جانورهای بزرگتر از خودش بگذارد. به خاطر این بازیگوشیها، سنجاب فرصتی نداشت تا برای خودش غذا درست کند. سنجاب کوچولو هر وقت گرسنه میشد، یواشکی به کلبه شکاربانی که در جنگل زندگی میکرد، میرفت و بدون اجازه او از غذاهایش میخورد.
شکاربان، مرد جوانی بود که از حیوانات جنگل مواظبت میکرد. او سنجاب کوچولو را خیلی دوست داشت، اما از این کار بد او هیچ خوشش نمیآمد. شکاربان میخواست به سنجاب کوچولو بفهماند که برداشتن غذای دیگران، بدون اجازه آنها، کار خوبی نیست. به همین خاطر یک روز در گوشه کلبهاش تلهای گذاشت و زیر آن مقداری غذای خوشمزه چید.
سنجاب کوچولو، بیخبر از همهجا مثل هرروز وارد کلبه شد و با دیدن غذاهای خوشمزه دهانش آب افتاد. باعجله دستش را برای برداشتن غذاها دراز کرد، اما هنوز اولین لقمه را برنداشته بود که دستش لای تله گیر افتاد. سنجاب خیلی ترسید و شروع به دادوفریاد کرد. وقتی شکاربان سروصدای سنجاب کوچولو در را شنید، وارد کلبه شد و با دیدن او، لبخندی زد و گفت: «بهبه! مهمان کوچولوی قشنگ، حالت چطور است؟»
سنجاب کوچولو، غرق خجالت و ناراحتی، سرش را پایین انداخت و با التماس گفت «مرا ببخش. قول میدهم دیگر از این کارها نکنم!»
شکاربان جوان لبخندی زد و گفت: «حرفی ندارم؛ اما باید غذاهایی را که پنهانی ازاینجا برداشتهای، جبران کنی!»
سنجاب کوچولو برای اینکه دستش از تله آزاد شود و بیش از این خجالت نکشد فوراً جواب داد: «بگو چی میخوری تا برایت حاضر کنم.»
شکاربان فکر کرد بهترین راه تنبیه سنجاب کوچولو این است که غذایی بخواهد که او نتواند آن را درست کند. بنابراین، با مهربانی دستی به پشت نرم و دم قشنگ او کشید و گفت:
– «خیلی خوب … به جبران غذاهایی که بدون اجازه من خوردی برایم یک دیگ آش خوب درست کن.»
سنجاب کوچولو، نه آشپزی بلد بود و نه اسمی از آش شنیده بود، اما چون نمیخواست بیش از این گرفتار تله باشد و خجالت بکشد، گفت: «باشد؛ فقط بگو این غذا را چطور درست میکنند؟»
شکاربان جوان مطمئن بود که سنجاب کوچولو نمیتواند این غذا را درست کند؛ اما میخواست سنجاب بفهمد که تهیه کردن غذا چقدر سخت است تا دیگر غذای آماده دیگران را نخورد. بنابراین، برای راهنمایی سنجاب کوچولو گفت: «نخود، لوبیا و سبزی را توی دیگ میریزی؛ آب هم به آن اضافه میکنی؛ وقتی پخت، میشود آش.»
سنجاب کوچولو فکر کرد که آش پختن کار بسیار سختی است و باید هر طور شده شکاربان را وادار کند تا غذای آسانتری بخواهد. به همین دلیل گفت: «پختن این غذا خیلی وقت میخواهد. دو ماه به من وقت بده.»
شکاربان پوزخندی زد و گفت: «دو ماه دیگر نزدیک زمستان است و تو در لانهات به خوابرفتهای.»
سنجاب کوچولو از اینکه شکاربان گول نخورد، دلخور شد، اما بازهم ناامید نشد و گفت: «یک ماه دیگر چطور است؟»
شکاربان بازهم جواب داد: «نه، بازهم دیر است.» سنجاب کوچولو که فهمید چارهای جز درست کردن آش ندارد، گفت:
– «خوب… پسفردا چطور است؟ بازهم میگویی نه؟»
شکاربان جوان میدانست سنجاب کوچولو فقط برای آزاد شدن از تله و بدون فکر این کار را قبول کرده است و مطمئن بود که هیچوقت از عهده پختن آش برنمیآید؛ اما برای اینکه سنجاب کوچولو بیش از این خجالت نکشد، حرف او را قبول کرد. شکاربان او را آزاد کرد و گفت: «اگر مطمئنی که تا به پسفردا آش را حاضر میکنی، حرفی ندارم. دیدار ما پسفردا، دم لانه تو.»
***
سنجاب کوچولو، پس از خداحافظی از شکاربان جوان بهطرف لانهاش راه افتاد. در طول راه، وقتی بازهم به پختن آش فکر کرد، دید که این کار، سختتر از آن است که او خیال میکرده. باوجوداین، با خودش گفت: «عیبی ندارد. این کار، هرقدر هم سخت باشد، چون آن را قبول کردهام باید انجامش بدهم.»
چند قدم آنطرف تر، سنجاب کوچولو به یاد دیگ افتاد. اصلاً نمیدانست که دیگ چه چیزی است. خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: «ایکاش از شکاربان میپرسیدم دیگ چیست.»
در همین فکرها بود که به در لانهاش رسید. پرستویی با گِل مشغول ساختن خانهای در همسایگی او بود. با خودش فکر کرد که شاید پرستو بداند دیگ چیست و آن را چطور درست میکنند. به همین علت پرستو را صدا کرد و گفت: پرستو جان!»
پرستو نوکش را که گلی بود پاک کرد و جواب داد: «جان پرستو!»
– تو میدانی دیگ چیست؟
پرستو با تعجب گفت: «دیگ! آره، دیگ ظرفی است بزرگتر از این لانه که آدمها در آن غذایشان را میپزند.»
سنجاب کوچولو با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و با خودش گفت: «درست شد. اگر اینطور باشد، ساختن دیگ آسان است. اولاً، در دستهای من بیشتر از نوک پرستو گل جا میگیرد. ثانیاً، لانه پرستو جلوی چشمم است؛ از روی آن بهسادگی یک دیگ خوب میسازم.»
سنجاب کوچولو فوراً به کنار جوی آبی که از نزدیکی لانهاش میگذشت رفت. از داخل جوی آب مقداری گِل برداشت و آن را جلوی لانهاش برد. سعی کرد با نگاه کردن به طرز لانهسازی پرستو، یک دیگ بسازد؛ اما چند بار که به کنار جوی آب رفت و گل آورد، خسته شد. سنجاب کوچولو نفسزنان کنار لانهاش نشست و با حسرت به پرستو چشم دوخت.
پرستو، که گِل بازی سنجاب کوچولو را دیده و خیلی تعجب کرده بود، از او پرسید: «سنجاب کوچولو میخواهی چی درست کنی که اینطور دستهایت را گلی کردهای؟»
سنجاب کوچولو آهی کشید و جواب داد: «یک دیگ.»
– دیگ برای چه؟
– برای غذای مهمانم.
– مهمانت کیست؟
– یک آدم.
پرستو، که خیال کرد سنجاب کوچولو شوخی میکند، مدتی به او نگاه کرد و بعد زد زیر خنده. سنجاب که از خنده پرستو ناراحت شده بود با اخم گفت: «کجای این حرف خندهدار است؟ من مدتها از غذای شکاربان میخوردم؛ حالا قرار شده یکدفعه هم او از آشی که من برایش میپزم بخورد.»
پرستو، برای اینکه سنجاب کوچولو بیش از این ناراحت نشود، جلوی خندهاش را گرفت و گفت: «تو فکر نکردی این کار خیلی سخت است؟ فکر نکردی که شاید نتوانی چنین غذایی درست کنی؟»
سنجاب کوچولو جواب داد: «شکاربان، خودش این غذا را خواست. من هم ناچار قبول کردم.»
پرستو، بااینکه بازهم خندهاش گرفته بود، جلوی خودش را گرفت و با نشان دادن یک سنگ بزرگ گفت:
– «میدانی؟ دیگ تو باید به این بزرگی باشد.»
سنجاب کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «بله، دیدی که میخواستم بسازم.»
پرستو گفت: «بله، دیدم؛ اما هر کار را باید کسی بکند که آن را بلد است… ولی حالا غصه نخور. یک دقیقه صبر کن و ببین دیگ چطوری ساخته میشود.»
پرستو پسازاین حرف، پرید و روی درختی نشست و با صدای بلند شروع کرد به چهچهه زدن. با بلند شدن صدای چهچهه پرستو، تمام شاخههای درختان اطراف خانه سنجاب کوچولو پر از پرستو شد. پرستو پس از جمع شدن پرستوها، از شاخه درخت پایین پرید؛ کنار سنجاب کوچولو ایستاد و گفت: «دوستان! این سنجاب کوچولو همسایه عزیز من است. او برای ساختن یک دیگ به کمک ما احتیاج دارد. حاضرید به او کمک کنیم؟»
پرستوها همگی جواب دادند: «البته که حاضریم!»
پرستو تختهسنگی را نشان داد و گفت: «آن سنگ را نگاه کنید. باید با گلهای رودخانه دیگی بهاندازه آن سنگ برای سنجاب کوچولو بسازیم.»
پرستوها با گفتن «چشم» بهطرف رودخانه پرواز کردند. پس از مدتی هرکدام با تکه گلی که به نوک داشتند جلوی خانه سنجاب کوچولو برگشتند. در کمتر از دو ساعت، دیگ بزرگی ساخته شد.
کار که تمام شد، پرستو به سنجاب کوچولو گفت: «همسایه عزیز و خوب من، کار هرقدر هم که سخت باشد، با همکاری آسان میشود. بنابراین، یادت باشد وقتی کاری سخت بود حتماً از دیگران کمک بخواهی.»
سنجاب کوچولو با خوشحالی از راهنمایی و کمک پرستوها تشکر کرد. پس از رفتن پرستوها، سنجاب مدتی دور دیگ قدم زد و خوب آن را نگاه کرد. بعد، با خودش گفت: «خب… این دیگ! حالا تا دیر نشده باید بروم نخود و لوبیا و سبزی جمع کنم.» و بهسرعت بهطرف بوتههای نخود و لوبیای وحشی که ساقههایشان به درختی در کنار لانهاش پیچیده بود دوید و مشغول کندن و جمعآوری نخود و لوبیا شد.
دوساعتی کار کرد و بهاندازه دو برابر قد خودش لوبیا و نخود و سبزی جمع کرد. وقتی کارش تمام شد چشمش به مورچهای افتاد که کناری ایستاده بود و به او نگاه میکرد. سنجاب کوچولو به او گفت: «چرا ماتت برده؟»
مورچه شاخکهایش را به علامت تعجب به هم مالید و گفت: «تو که غذایت فندق و پسته و این چیزهاست؛ اینهمه نخود و لوبیا را برای چه جمع کردهای؟»
سنجاب کوچولو جواب داد: «میخواهم برای مهمانم آش درست کنم.»
مورچه از شنیدن این حرف بیشتر تعجب کرد و پرسید: «اول بگو ببینم مهمانت کیست. بعد هم تو با چه میخواهی این آش را بپزی؟»
– مهمانم یک آدم است و آش را هم توی آن دیگ میپزم.
مورچه، که تازه چشمش به دیگ افتاده بود، با حیرت گفت: «چه دیگی! کی میخواهد بارش بکند؟»
سنجاب کوچولو سینهاش را جلو داد و با غرور گفت: «من»
مورچه پرسید: «آبش چه میشود؟»
– میآورم.
مورچه نگاهی به دیگ و نگاهی به سنجاب کوچولو کرد و سپس گفت: «نردبان داری؟»
سنجاب کوچولو که از این سؤال مورچه تعجب کرده بود، پرسید: «نردبان دیگر چیست؟»
مورچه گفت: «وقتی میخواهی نخود و لوبیا و سبزی را توی دیگ بریزی، قدت به لبه آن نمیرسد. برای رسیدن به لبه دیگ باید از وسیلهای که اسمش نردبان است، استفاده کنی.»
سنجاب کوچولو دید مورچه راست میگوید. فکر این موضوع را نکرده بود. خیلی ناراحت شد. نمیدانست این وسیله را چطور باید درست کرد و یا از کجا آن را به دست آورد. با اندوه نگاهی به نخود و لوبیاهایی که کنده بود کرد و نگاهی هم به دیگ انداخت. مورچه که ناراحتی و درماندگی سنجاب کوچولو را دید، گفت: «غصه نخور. من میتوانم کمکت کنم.»
سنجاب کوچولو، که انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت، با تعجب گفت: «تو!»
مورچه جواب داد: «من تنها نه؛ تمام مورچههای جنگل… تو همینجا منتظر باش. من الان برمیگردم.»
وقتی مورچه رفت، سنجاب کوچولو فکر کرد که وقتی خودش، که هزار برابر بزرگتر از مورچه است، کاری نمیتواند بکند، حتماً از مورچه هم کاری برنمیآید. پس، نباید منتظر مورچه بماند. باید خودش راه چارهای پیدا کند.
مدتها فکر کرد، برای ریختن نخود و لوبیا توی دیگ هیچ راهی به نظرش نرسید. همانطور که مشغول فکر کردن بود، ناگهان دید هزاران مورچه به طرفش میآیند. از دیدن آنهمه مورچه خیلی تعجب کرد، ولی هنوز از تعجب درنیامده بود که دید مورچهها با نظم و ترتیب بهطرف نخود و لوبیاها رفتند؛ آنها را برداشتند؛ از دیوار دیگ بالا رفتند و آنها را توی دیگ ریختند. در کمتر از یک ساعت، دیگ پر شد. مورچهای که به سنجاب کوچولو کمک کرده بود، نزد او رفت و گفت:
«آقا سنجابه! این هم کاری که قولش را دادم. اما یکچیز همیشه یادت باشد: قبل از هر کاری، خوب درباره آن فکر کن. اگر دیدی میتوانی آن را انجام دهی، آنوقت آن را شروع کن.»
سنجاب کوچولو نصیحت مورچه را قبول کرد و پس از تشکر کردن از او، با همه مورچهها خداحافظی کرد.
دو کار بزرگ و سخت انجام شده بود و حالا باید فکری برای آب دیگ میکرد. سنجاب کوچولو هر چه فکر کرد، نتوانست راهی برای آب ریختن در دیگ پیدا کند. کمکم داشت ناامید میشد. فکر کرد اگر توی دیگ آب نریزد، تمام زحمتهای خودش، پرستوها، و مورچهها از بین میرود. با افسوس از پایین به بالای دیگ نگاه کرد. ازآنجا چشمش به آسمان و چندتکه ابر افتاد. با ناامیدی از ابرها خواست تا برایش باران ببارند و دیگ را پر آب کنند.
تکه ابر اولی با شنیدن التماس سنجاب کوچولو تکانی خورد و از تکه ابر دومی پرسید: «این سنجاب چه میگوید؟»
تکه ابر دومی غرشی کرد و گفت: «میخواهد برایش بباریم و دیگش را پر آب بکنیم.»
ابر اولی خود را به ابر دومی چسبانید و گفت: «خب، اینکه کاری ندارد! زود باش بجنب.» و هر دو شروع کردند به باریدن. طولی نکشید که دیگ از آب صاف و پاک پر شد. سنجاب کوچولو نمیدانست از شدت خوشحالی چهکار بکند: پشتک زد؛ روی زمین غلتید؛ از شادی جیغوداد کرد؛ آواز خواند و… خلاصه چنان شلوغبازی راه انداخت که توجه خرگوشی را که ازآنجا رد میشد به خود جلب کرد.
خرگوش جلو آمد و از سنجاب پرسید: «سنجاب کوچولو، چی شده که اینقدر خوشحالی؟»
سنجاب کوچولو دیگ را به خرگوش نشان داد و گفت: «آن را میبینی؟ برو تویش را نگاه کن.»
خرگوش با دیدن دیگ با تعجب پرسید: «نفهمیدم! دیگ به این بزرگی را برای چه میخواهی؟»
سنجاب کوچولو با غرور دست به کمرش زد و سینه را جلو داد و گفت: «برای غذای مهمانم.»
خرگوش با شنیدن این حرف بهطرف دیگ رفت. دوبار دور آن گشت. بعد لبه دیگ را گرفت و خود را از آن بالا کشید، توی دیگ را نگاه کرد؛ پایین آمد و پرسیدن.
– «مهمانت کیست؟»
سنجاب کوچولو جواب داد: «یک آدم.»
خرگوش که از تعجب چشمانش گرد شده بود کمی سرش را خاراند و گفت: «اما این غذا که حاضر نیست!» سنجاب کوچولو با نگرانی پرسید: «حاضر نیست؟»
خرگوش جواب داد: «بله، اگر این غذا را برای یک آدم درست میکنی، باید زیرش آتش روشن کنی تا غذا بپزد و آدم بتواند آن را بخورد.»
سنجاب کوچولو با نگرانی و التماس به خرگوش گفت: «آقا خرگوشه! میشود بگویی چطور باید این کار را کرد؟»
خرگوش جواب داد: «باید بهاندازه نصف قد دیگ چوب جمع کنی. بنابراین، دندانهایت را به کار بینداز و تا میتوانی شاخههای خشک را از درختها جدا کن.»
سنجاب کوچولو بدون معطلی از درختی بالا رفت و شروع به بریدن شاخههای خشک کرد. در مدت کوتاهی، مقدار هیزمی را که میخواست، از شاخهها جدا کرد و به زمین انداخت؛ اما شاخه آخری از دستش توی جوی آب بزرگی که از زیر درخت رد میشد، افتاد. سنجاب کوچولو، که نمیخواست آب شاخه را برد، به دنبال شاخه توی آب پرید؛ اما فشار آب خیلی زیاد بود و او را با خود برد. سنجاب کوچولو نمیتوانست شنا کند و خود را نجات دهد. دستش را به هر سنگی که میگرفت، آب او را از آن جدا میکرد. سنجاب که خیلی ترسیده بود، شروع کرد به فریاد زدن و کمک خواستن: «آی به دادم برسید… آب مرا برد… غرق شدم!»
خرگوش که صدای سنجاب کوچولو را شنید بهسرعت کنار جوی بزرگ آمد و دستش را بهطرف سنجاب کوچولو دراز کرد و گفت: «دستم را بگیر تا بیاورمت بیرون.» اما سنجاب کوچولو نتوانست دست خرگوش را بگیرد. آب او را بهسرعت بهطرف پایین جوی آب بزرگ برد. در پایین جوی آب، آبشار بزرگی بود. خرگوش دید که اگر سنجاب کوچولو را نجات ندهد، او از آبشار پایین میافتد و میمیرد، اما هر چه فکر کرد نتوانست راهی برای نجات سنجاب کوچولو پیدا کند.
وقت بهسرعت میگذشت و سنجاب کوچولو هرلحظه به آبشار نزدیکتر میشد. خرگوش نگاهی به اطراف کرد. در نزدیک آبشار درختی بود که شاخهاش بهطرف آب خم شده بود. خرگوش با دیدن آن بهسرعت خود را به بالای درخت رسانید و روی شاخه خم شده رفت. شاخه را با یک دست گرفت، پاهایش را هم محکم به دور شاخه حلقه کرد و تا آنجایی که میتوانست بهطرف آب خم شد.
همینکه سنجاب کوچولو نزدیک شد، خرگوش با دست دیگرش که آزاد بود، دم سنجاب کوچولو را گرفت و او را از آب بیرون کشید و گفت: «سعی کن شاخه بالای سرت را بگیری و خودت را بالا بکشی.»
سنجاب کوچولو، که از ترس مثل بید میلرزید، با زحمت زیاد، به کمک خرگوش شاخه را گرفت و خودش را نجات داد.
وقتی پایشان به زمین رسید، حالشان از ترس و خستگی چنان خراب بود که تا مدتی بیحال به تنه درختی تکیه دادند.
وقتی حالشان خوب شد و توانستند روی پا بایستند، به خانه سنجاب کوچولو رفتند. خرگوش درحالیکه بازوانش را میمالید، گفت: «خدا خیلی رحم کرد. کم مانده بود آش، نپخته باقی بماند.»
سنجاب کوچولو، که هنوز حالش کاملاً خوب نشده بود و فکرش درست کار نمیکرد، نالهکنان گفت: «هنوز نپخته؟ مگر چوبها آن را نمیپزد؟» خرگوش، که فکر نمیکرد سنجاب کوچولو از آتش زدن چوب برای پختوپز چیزی نداند، گفت: «بابا تو هم که هیچی بلد نیستی! چوب که خودش گرما ندارد. باید وسیلهای پیدا کنی و آنها را آتش بزنی تا با حرارت آتش، آش پخته شود.»
با حال بدی که سنجاب کوچولو داشت، این کار، دیگر خیلی سخت بود، اما سنجاب چارهای هم نداشت.
بنابراین، پرسید: «خُب … با چی باید چوبها را آتش بزنیم؟»
خرگوش کمی سرش را خاراند و کمی فکر کرد و بعد گفت: «اگر راستش را بخواهی، من هم نمیدانم چوب را با چی آتش میزنند؛ اما حتماً باید یکچیزی باشد. این جنگل هم حتماً بیخودی بعضی وقتها آتش نمیگیرد.»
سنجاب کوچولو فکر کرد که شکاربان جوان حتماً میداند چطور روشن میشود. پس، از خرگوش تشکر کرد و بهطرف کلبه شکاربان راه افتاد. در طول راه، در دلش از خدا میخواست که شکاربان وسیله آتش زدن چوب را داشته باشد تا او بتواند کار پختن آش را روبهراه کند، اما خیلی هم امیدوار نبود؛ چون به یاد نداشت که شکاربان غذای گرم هم داشته باشد.
سرگرم فکر کردن بود که ناگهان صدای خش و خشی او را به خود آورد. سنجاب کوچولو سرش را بلند کرد و چشمش به مار بزرگی افتاد که در چند قدمی او کنار سنگی به خودش پیچیده بود و خیره به سنجاب کوچولو نگاه میکرد.
موهای تن سنجاب کوچولو از ترس، سیخ شد. سنجاب سعی کرد فرار کند؛ اما پاهایش قدرت نداشت. مثلاینکه در نگاه مار نیرویی بود که او را به زمین میخکوب کرده بود. مار درحالیکه با زبان دو شاخهاش دور دهانش را میلیسید، با خوشحالی به غذای لذیذی که گیرش آمده بود نگاه میکرد.
سنجاب کوچولو میدانست که مار چند لحظه دیگر با یک پرش خود را به او میرساند و دور بدنش میپیچد و او را درسته میخورد. قلب سنجاب از ترس بهشدت میزد. نفسش بند آمده بود و مثل بید میلرزید. یادش آمد که مادرش به او گفته بود هر وقت با مار روبرو شد، به چشمانش نگاه نکند و فوراً خود را از سر راهش کنار بکشد.
سنجاب کوچولو هر چه سعی کرد گفته مادرش را به کار ببندید، نتوانست. مار که فهمید سنجاب کوچولو را با نگاهش اسیر کرده، آماده شد تا با یک پرش خود را به سنجاب کوچولو برساند و با پیچیدن به دور بدنش، او را درسته بخورد. درست در همان لحظه که مار به طرق سنجاب کوچولو پرید، ناگهان صدای تیری در جنگل پیچید و بدن خونآلود مار جلوی پای سنجاب کوچولو به زمین افتاد.
سنجاب کوچولو تا مدتی نفهمید چه اتفاقی افتاده است؛ ولی وقتی شکاربان را در چند قدمی، تفنگ در دست دید، دانست که او با کشتن مار نجاتش داده است. سنجاب خواست از او تشکر کند، اما قبل از اینکه دهان باز کند، شکاربان لبخندزنان گفت: «نفهمیدم! مگر قرار نبود تو برای من آش بپزی؟ پس اینجا چهکار میکنی؟»
سنجاب کوچولو که تازه حالش جا آمده بود، گفت: «داشتم میآمدم از تو وسیلهای بگیرم که بشود با آن آتش روشن کرد.»
شکاربان با تعجب پرسید: «آتش برای چی؟»
– برای پختن آشی که خواسته بودی.
شکاربان نمیتوانست باور کند که سنجاب کوچولو در پختن آش موفق شده باشد. به همین علت فکر کرد که سنجاب کوچولو از دیدن مار خیلی ترسیده و دیوانه شده است و این حرفها را از روی عقل نمیزند. باوجوداین، یک قوطی کبریت از جیب خود درآورد و طرز روشن کردن کبریت را به سنجاب یاد داد. بعد به او گفت: «این هم وسیله روشن کردن آتش. فقط مواظب باش خودت را با آن نسوزانی.»
دیگر همهچیز روبهراه شده بود. سنجاب کوچولو با خوشحالی کبریت را از شکاربان گرفت و پس از تشکر کردن از او، خودش را به لانهاش رساند. پرستویی که در ساختن دیگ به سنجاب کوچولو کمک کرده بود، تا چشمش به قوطی کبریت افتاد با تعجب پرسید: «سنجاب کوچولو! توی دستت چیست؟»
سنجاب کوچولو جواب داد: «چند لحظه صبر کن تا بفهمی.»
پرستو دیگر چیزی نگفت. سنجاب کوچولو هیزمها را دورتادور دیگ چید و با کبریت آنها را روشن کرد. پرستو، که انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت، تا آتش روشن شد، با خوشحالی فریاد زد: «زندهباد سنجاب کوچولو! واقعاً نشان دادی که هیچ کاری غیرممکن نیست.»
سنجاب کوچولو از او پرسید: «حالا میتوانی یک کمک دیگر به من بکنی؟»
پرستو جواب داد: «با کمال میل.»
سنجاب کوچولو گفت: «چون من باید مواظب دیگ و آش باشم، تو زحمت بکش و به شکاربان بگو آشی که خواسته بودی حاضر است.»
پرستو با گفتن «چشم» فوراً بهطرف کلبه شکاربان پرواز کرد تا او را برای خوردن آشی که خواسته بود، خبر کند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
مثل همیشه عاااالی. خدا قوت.
من عذرخواهی میکنم، قرار بود متنی رو که برام ارسال کردین رو انجام بدم اما نتونستم.
سلام . خواهش می کنم. برای همکاری همیشه فرصت هست. همینکه از ما حمایت می کنید برای ما خیلی باارزشه!