قصه کودکانه پیش از خواب
سلطان برنجک در سرزمین کوبولی کوبولا
نویسنده: شکوه قاسم نیا
یکی بود یکی نبود. یک دانه برنج بود که وسط یک سینیِ گرد نشسته بود. به دوروبر نگاه میکرد و توی فکر بود. با خودش میگفت: «از اینطرف بروم، عدس است. از آنطرف بروم، نخود است. بالا بروم، لوبیاست، پایین بروم، ماش است. اینجا هم که بمانم، جایم توی دیگ آش است. پس میپرم بالا. هرچه پیش آید خوش آید!»
یک، دو، سه گفت و پرید بالا. از شانس خوب یا بد، افتاد لبهی سینی. اتفاقاً آمورچه ای از آنجا میگذشت. او را دید و با خودش گفت: «همه توی سینیاند، اینیکی بالای سینی است. حتماً از بزرگان است که بالانشین است!»
آنوقت جلو رفت و گفت: «سلام و علیک. من آمورچهام. شما کی باشید؟»
دانهی برنج هم زود جواب داد: «علیک سلام آمورچه خان. من هم برای خودم سلطان برنجکم.»
آمورچه گفت: «عجب! عجب! سلطان کدام سرزمینید؟»
برنجک جواب داد: «سرزمین کوبولی کوبولا.»
آمورچه گفت: «عجب! عجب! مردم سرزمینتان چه شکلیاند، چطوریاند، چهکارهاند؟ چه میخورند، چه میکنند؟»
سلطان برنجک جواب داد: «سرخ و سفیدند، چاق و تپلاند. خوب میخورند، خوب میخوابند. کاری ندارند، غمی ندارند. خوش و راحتاند.»
آمورچه گفت: «بهبه! چه جایی، چه سرزمینی، چه مردمی، چه سلطانی! کاش میشد که من هم بیایم آنجا!»
سلطان برنجک گفت: «خُب، بفرما! من را روی دوشت سوار کن تا باهم برویم.»
آمورچه با خوشحالی خم شد و گفت: «قربان، بفرمایید بنشینید!»
سلطان برنجک از لبهی سینی پرید روی دوش آمورچه و گفت: «برویم!»
آمورچه پرسید: «قربان، از کدام راه بروم؟»
سلطان برنجک گفت: «از هر راهی که دلت میخواهد برو. همهی راهها به سرزمین کوبولی کوبولا میرسد.»
آمورچه یک راه را انتخاب کرد و به راه افتاد
رفت و رفت. وسط راه مورچههای دیگر، او را دیدند و گفتند: «بهبه، آمورچه خان خوش باشی! برنج به این مفیدی و درشتی از کجا آوردهای؟»
آمورچه گفت: «هیس! بیادبی نکنید. ایشان سلطان برنجک هستند، سلطان سرزمین کوبولی کوبولا، سرزمینشان اینجور است و آنجور. مردمش چنیناند و چناناند.»
مورچهها گفتند: «بهبه، چه جایی، چه سرزمینی، چه مردمی، چه سلطانی! خوش به حالت که میروی. اگر سلطان برنجک اجازه میدادند، ما هم میآمدیم.»
سلطان برنجک فوری گفت: «چه عیبی دارد؟ شما هم بیایید!»
مورچهها با خوشحالی آمدند و پشت سر آمورچه خان صف کشیدند.
سوسکهای ریزهمیزه و کفشدوزکهای کوچولو موچولو هم صف مورچهها را دیدند. پرسیدند که: «چه خبر است؟» و جواب شنیدند که: «با سلطان برنجک میرویم به سرزمین کوبولی کوبولا.»
آنها هم از سلطان برنجک اجازه گرفتند و دنبالشان به راه افتادند.
بعد هم نوبت خرخاکیهای لاغر، و عنکبوتهای دستوپا دراز بود که همراهشان شوند.
همه میرفتند تا در کوبولی کوبولا ماندگار شوند.
راه زیادی رفتند، تا بالاخره سلطان برنجک دستور داد: «بایستید! رسیدیم! کوبولی کوبولا همینجاست!»
ایستادند و نگاه کردند. هیچی ندیدند. آمورچه گفت: «قربان، اینجا که زمین خشکوخالی است!»
سلطان برنجک گفت: «خب باشد؛ چه عیبی دارد؟ سرزمینی که سلطانِ آن نباشد، همینطور میشود.»
آمورچه گفت: «درست است قربان! اما بفرمایید که مردم کوبولی کوبولا کجا هستند؟»
سلطان برنجک گفت: «من چه میدانیم! هر جا که میخواهند، باشند. شاید از دوری سلطانشان دِق کردهاند و مردهاند.»
آمورچه گفت: «بله قربان، حتماً همینطور است. حالا بفرمایید که ما چهکار کنیم؟»
سلطان برنجک گفت: «کوبولی کوبولا را دوباره بسازید!»
آمورچه گفت: «چشم قربان!»
و به صف طولانی پشت سرش دستور داد که کوبولی کوبولا را بسازند.
در یک چشم به هم زدن، سرزمین کوبولی کوبولا ساخته شد. سلطان برنجک بر تخت شاهی نشست و با خودش گفت: «چه خوب شد که در آن سینی نماندم، وگرنه الآن توی دیگ آش بودم!»
آمورچه هم شد وزیر سلطان برنجک و با خودش گفت: «چه خوب که جلوی شکمم را گرفتم و دانهی برنج لبهی سینی را نخوردم!»
بقیهی جَکوجانورهایی هم که آمده بودند، در آن سرزمین ماندند، زندگی خوب و خوشی را شروع کردند و خوشبختترین مردم دنیا شدند.