قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
سرگذشت یک مادر
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن میترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. بهسختی حرف میزد و گاهی هم نفسی عمیق میکشید؛ نفسی که به آه بیشتر شباهت داشت تا نفس. مادر هرلحظه با نگرانی و اندوه بیشتری به کودک خود مینگریست و از خدا میخواست که او را شفا دهد.
ناگهان در به صدا درآمد. پشت در، پیرمرد بینوایی ایستاده بود که لباس کلفتی از پشم گوسفند به تن داشت. پیرمرد واقعاً به آن لباس احتیاج داشت؛ چون زمستان بود و همهجا را برف و یخ پوشانده بود.
بیرون خانه، باد چنان پرسوز و تند میوزید که صورت رهگذران را مثل شیشه میبُرید. پیرمرد از سرما میلرزید. دل زن به حال پیرمرد سوخت و چون کودک به خواب رفته بود، او از جای برخاست تا قهوه گرمی به پیرمرد بدهد.
پیرمرد کنار بستر کودک نشست و گهوارهاش را تکان داد. مادر آمد و کنار بستر فرزندش نشست. او چشم به کودک بیمارش دوخت. کودک بهسختی نفس میکشید و دست کوچکش را بهطرف مادر دراز کرده بود.
مادر گفت: «به نظر شما این بچه زنده میماند یا پروردگار مهربان او را از من میگیرد؟»
پیرمرد، که کسی جز «مرگ» نبود، سرش را طوری تکان داد که انگار میخواست بگوید هم بله و هم نه! مادر سرش را پایین انداخت. اشک از دیدگانش جاری شد و بر گونههایش فروریخت.
سرش سنگینی میکرد. سه شب بود که چشم رویهم نگذاشته و نخوابیده بود. یکلحظه چشمان مادر بسته شد. سرش روی سینه افتاد و به خواب رفت؛ اما خیلی زود از خواب پرید؛ نگران فرزندش بود. هوا سردتر شده بود. بدنش میلرزید. اطراف خود را نگاه کرد و گفت: «چه شده است؟»
پیرمرد ناپدید شده و بچه را با خود برده بود. ساعت دیواری کهنه، که در کنج اتاق قرار داشت، به صدا درآمد. آونگ سربی آن ناگهان کف اتاق افتاد و از کار کردن بازماند. مادر بیچاره از خانه بیرون دوید و با فریادهای بلند و دلخراش، کودک خود را صدا زد.
بیرون خانه زنی با لباس سیاه و بلند، میان برفها ایستاده بود. او به مادر گفت: «من مرگ را دیدم که وارد خانه تو شد و سپس شتابان از آن بیرون آمد. او بچه تو را با خود برد. مرگ سریعتر از باد میدود و آنچه را که میبرد، هرگز بازنمیآورد.»
مادر کودک گفت: «تو فقط بگو که از کدام طرف رفت. راه را نشانم بده! من هر طور که بشود پیدایش میکنم!»
زن سیاهپوش گفت: «من راه را میشناسم، اما تنها به یک شرط آن را نشانت میدهم. تو باید همه آوازهایی را که بر بالین کودکت میخواندی، یکبار هم برای من بخوانی! من آن آوازها را دوست دارم. پیشتر هم آنها را شنیدهام. من شب هستم و گریه تو را هنگام خواندن آن آوازها بر بالین کودکت دیدهام!»
مادر در جواب گفت: «بسیار خوب! من بعد همه آنها را برایت میخوانم. وقت مرا نگیر! راه را نشانم بده تا بروم و خود را به او برسانم. من باید بچهام را از مرگ پس بگیرم!»
شب، خاموش بر جای خود ایستاد و تکان نخورد، مادر که این را دید، دستهایش را به هم گره زد و بهناچار آواز خواند، آواز میخواند و میگریست و هرچه بیشتر میخواند، بیشتر اشک میریخت. سرانجام شب به او نگاهی کرد و گفت: «دست راستِ جنگل تیره را بگیر و برو! من خودم دیدم که مرگ با بچه تو به آنطرف رفت.»
مادر راه جنگل تیره و پر از صنوبر را پیش گرفت و رفت. رفت و رفت و رفت تا در اعماق جنگل به چهارراهی رسید. نمیدانست از کدام راه باید برود. آنجا بوتهای خارِ بی برگ و گل دیده میشد. شب خیلی سردی بود و از شاخههای درختان، بلورهای یخ آویزان بود.
مادر از بوتۀ خار پرسید: «ببینم، مرگ با بچه من از اینطرف رد نشد؟»
بوتۀ خار جواب داد: «چرا، اما اول باید مرا به سینهات بچسبانی و گرم کنی تا به تو بگویم که مرگ از کدام طرف رفت. اگر این کار را نکنی، من از سرما میمیرم و به یک تکه یخ تبدیل میشوم!»
مادر برای گرم کردن بوته خار چنان او را بر سینه خود فشرد که خارها به تنش فرورفتند و از جای آنها قطرههای خون بیرون زد، اما دل مادر، که از عشق فرزند خود میتپید، چنان گرمایی به بوته خار بخشید که در آن سرمای طاقتفرسا گل داد و برگهای تازه درآورد. بوته خار به مادر گفت که از چه راهی باید برود.
مادر رفت و رفت تا به دریاچه بزرگی رسید. در آن دریاچه هیچ کشتی یا قایقی دیده نمیشد، روی دریاچه را لایه نازکی از یخ پوشانده بود. عمق دریاچه زیاد بود و یخ تحمل سنگینی مادر را نداشت؛ اما او باید از آن دریاچه
میگذشت. مادر بر زمین نشست. او میخواست تمام آب دریاچه را بنوشد؛ اما چنین کاری غیرممکن بود. بااینهمه، مادر دردمند فکر کرد که شاید معجزهای شود.
دریاچه گفت: «نه، چنین چیزی ممکن نیست. بهجای این کار بهتر است چشمهایت را به من بدهی! من مجموعهای از بهترین مرواریدها را دارم و چشمهای تو زیباترین مرواریدهایی است که تاکنون دیدهام. اگر تو به زور اشک، آنها را پایین بیندازی، من تو را به گلخانهای بزرگ میبرم که مرگ در آن مینشیند. او در آنجا گلها و درختانی را پرورش میدهد که هرکدام، زندگی یک انسان است!»
مادر گفت: «باشد، قبول میکنم! من برای رسیدن به فرزندم حاضرم هرچه را که دارم فدا کنم!» زن بینوا آنقدر گریه کرد که چشمهایش با قطرههای اشک بیرون آمدند و در دریاچه افتادند. چشمها به ته دریاچه رفتند و در آنجا به مرواریدهای گرانبهایی تبدیل شدند. سپس دریاچه، مادر را در آغوش خود گرفت و او را با موجی به آنسوی ساحل رساند.
کنار ساحل، خانۀ بزرگ و عجیبی قرار داشت. مادر که جایی را نمیدید با صدای بلند گفت: «من دنبال مرگ میگردم! او بچه مرا با خود برده. کجا میتوانم پیدایش کنم؟»
پیرزنی، که نگهداری گلخانۀ مرگ را به عهده داشت، در جواب مادر گفت: «او هنوز نیامده است؛ اما بگو ببینم تو چطور به اینجا آمدهای؟ چه کسی به تو کمک کرد تا اینجا را پیدا کنی؟»
مادر گفت: «خداوند، خداوند بخشنده و مهربان یار و راهنمای من بود. تو هم باید به من کمک کنی و بگویی که بچه من کجاست؟»
پیرزن در جواب گفت: «دلم میخواهد که به تو کمک کنم، اما من که بچهات را نمیشناسم! تو هم که نمیتوانی او را ببینی! خیلی از درختها و گلها امشب پژمرده شدهاند. مرگ بهزودی میآید و آنها را دوباره میکارد.»
پیرزن ادامه داد گفت: «تو گیسوان زیبایی داری. اگر آنها را به من بدهی، به تو میگویم که چه کنی! در عوض من هم موی سپیدم را به تو میدهم. هرچه باشد، بهتر از هیچ است.»
مادر گفت: «اگر این تو را راضی میکند، موهایم را با جانودل به تو میدهم.» و گیسوان زیبایش را به پیرزن بخشید. آنها باهم وارد گلخانه بزرگ شدند. در آن گلخانه گلها و درختان به طرز عجیبی در هم فرورفته بودند. زیر حبابهای بلورین، سنبلهای زیبا و ختمیها روییده بودند. گیاهان آبی بسیاری در آنجا بودند که بعضی سرسبز و خرم و بعضی بیمار بودند؛ چون مارهای آبی به آنها پیچیده بودند و خرچنگهای سیاه، ساقههایشان را در چنگهای خود میفشردند. آنجا نخلها، بلوطها و گیاهان پرشکوهی روییده و گل داده بودند. هر درختی و هر گلی نام خاص خود را داشت. هرکدام از آنها زندگی یک انسان بود. زندگی مرد یا زنی که در چین و گروئنلند یا در دیگر جاهای دنیا زندگی میکنند. درختهای بزرگی بودند که آنها را در گلدانهای کوچکی کاشته بودند. چیزی نمانده بود که از تَنگی جا خفه شوند. آنها میخواستند گلدانهای خود را بشکنند؛ چون به جای بیشتری احتیاج داشتند. در بعضی جاها هم گلهای کوچکی دیده میشدند که در زمینی بارور سبز شده بودند و دور آنها را خزه گرفته بود. از آنها خیلی خوب نگهداری میشد.
مادر دردمند، که همهچیز خود را در راه فرزند فدا کرده بود، روی گیاهان کوچک خم میشد و به ضربان قلب آنها گوش میداد. او سرانجام، گل خاص زندگی فرزند خود را پیدا کرد!
مادر فریاد زد: «آهای پیدایش کردم! بچۀ من این است!» و دست خود را بهسوی گل زعفران بیماری که سرش به سویی خم شده بود دراز کرد.
پیرزن گفت: «به گل دست نزن! اما همانجا بمان! مرگ بهزودی میآید. دستش را بگیر و نگذار که این گیاه را از ریشه بکند. تهدیدش کن و بگو که اگر این گیاه را بکَنی، من هم گلهای دیگر را از ریشه میکنم. او از این تهدید میترسد؛ چون مسئول جان آنهاست و هیچ گلی بیاجازۀ خداوند نباید کَنده شود!»
ناگهان نسیمی به سردی یخ در گلخانه وزید. بااینکه مادر جایی و چیزی را نمیدید، فهمید که مرگ آمده است.
مرگ از او پرسید: «راه اینجا را چطور پیدا کردی؟ چطور توانستی زودتر از من خودت را به اینجا برسانی؟»
زن بینوا جواب داد: «آخر من مادرم!»
مرگ بهطرف گل رفت و خواست آن را بکند؛ اما مادر، گل را در میان دستهایش گرفت و نگذاشت که مرگ به آن نزدیک شود. مرگ بر دستهای مادر فوت کرد. نَفََس مرگ خیلی سردتر از باد و یخبندان بود. دستهای مادر بیحس شد و پایین افتاد.
مرگ گفت: «تو دیگر هیچ کاری نمیتوانی بکنی!»
مادر گفت: «خدا که میتواند!»
مرگ گفت: «من هیچ کاری را جز به خواست خدا انجام نمیدهم. من باغبان او هستم. من تمام گلها و درختان او را به باغ بزرگ بهشت، که کسی آن را ندیده است، میبرم و در آنجا میکارم؛ اما جرئت نمیکنم که بگویم آنجا چگونه جایی است و این گلها و درختان در آنجا چگونه میرویند!»
مادر به گریه افتاد و التماس کرد.
– بچهام را به من پس بده.
و ناگهان با دستهای خود دو گل زیبا را که نزدیکش بود گرفت و فریاد زد: «اگر فرزند مرا ندهی، من این گلها را از ریشه میکنم؛ چون دیگر از همهجا ناامید شدهام!»
مرگ گفت: «به آنها دست نزن! تو مگر خود را مادر بدبختی نمیدانی؟ آیا دلت میخواهد که مادر دیگری را هم مثل خودت بدبخت کنی؟»
زن بیچاره گفت: «من، من مادر دیگری را بدبخت بکنم؟» و فوراً گلها را رها کرد.
مرگ گفت: «بیا! این هم چشمهای تو، بگیرشان! من وقتی از روی دریاچه رد میشدم آنها را گرفتم. این چشمها درخشش خیرهکنندهای داشتند. نمیدانستم که مال تو هستند! بیا بگیرشان! حالا روشنتر از پیش هستند. بیا و به درون آن چاهی که نزدیک توست نگاه کن! من نام گلهایی را که میخواستی بچینی به تو میگویم و تو آینده و زندگی آنها را میبینی. نگاه کن تا متوجه شوی که زندگیِ چه کسانی را میخواستی نابود کنی!»
مادر به درون چاه نگاه کرد و با حیرت بسیار دید که یکی از گلها، خیروبرکتی است برای جهان و یک دنیا خوشبختی و شادکامی در اطراف آن شکفته است. سرنوشت گل دیگر را هم دید که سراسر بدبختی، ماتم، دلهره و بینوایی بود.
مرگ گفت: «هم این خوشبختی به خواست خداست و هم این بدبختی!»
مادر گفت: «کدامش گل خوشبختی است و کدامش گل بدبختی!»
مرگ گفت: «این را دیگر نمیتوانم بگویم! فقط باید بدانی که یکی از این گلها، گل زندگی فرزند تو بود. تو سرنوشت بچه خود، و آینده او را دیدی!»
مادر هراسان شد و فریاد زد: «به من بگو ببینم بچه من کدامیک از این گلها بود! بچه مرا، بچه بیگناه مرا از بدبختیها و بینواییها نجات بده! او را بردار و با خود ببر! به پیشگاه خداوند مهربان ببر! اشکهای مرا ببین و هرچه را که گفتم و کردم، ندیده و نشنیده بگیر!»
مرگ گفت: «من که از حرفهای تو یکی سر درنیاوردم! میخواهی که بچهات را بگیری یا میخواهی من او را به جایی ببرم که تو آن را نمیشناسی؟»
مادر دستهایش را به هم فشرد. زانو زد و به درگاه خداوند دعا کرد.
– پروردگارا! اگر تقاضای مرا با اراده خود، که برترین ارادههاست، مخالف مییابی، آن را مَپذیر و به زاریهایم گوش مَکُن، گوش مَکن!
سر مادر بر سینهاش افتاد و مرگ، کودک را به دنیای دیگر برد.