قصه-کودکانه-سروصدای-آقا-کلاغه

قصه کودکانه: سروصدای آقا کلاغه || بیکاری و بطالت خیلی بده!

قصه کودکانه پیش از خواب

سروصدای آقا کلاغه

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود، یکی نبود. در یک روز قشنگ بهاری آقا دارکوب از لانه‌اش بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: «آقا کلاغه! من دیگر از دست تو خسته شدم. چرا این‌قدر بیخودی قارقار می‌کنی، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدهی؟»

آقا کلاغه باز شروع کرد به قارقار کردن. سنجاب خانم سرش را از لانه‌اش بیرون آورد و گفت: «آقا کلاغه، خواهش می‌کنم این‌قدر بیخودی سروصدا راه نینداز، مگر نمی‌بینی که بچه‌هایم خواب هستند؟» اما آقا کلاغه به حرف‌های سنجاب خانم هم گوش نکرد و باز شروع کرد به قارقار کردن بیخودی. سنجاب خانم عصبانی شد و درِ خانه‌اش را بست. دارکوب هم عصبانی‌تر پرید و رفت روی شاخه‌ی دیگری نشست؛ اما کلاغ نادان همین‌طور سروصدا می‌کرد.

گنجشک خانمِ ناز و مهربان از لانه‌اش بیرون آمد و رفت نشست کنار آقا کلاغه. گفت: «ببین آقا کلاغه، همه از تو ناراحت شدند. این اصلاً کار خوبی نیست که تو بی‌خودی قارقار کنی و مزاحم دیگران شوی.»

آقا کلاغه ساکت شده بود و به حرف‌های گنجشک کوچولو گوش می‌داد.

گنجشک کوچولو گفت: «ما همه می‌دانیم که تو پرنده‌ی خوب و مهربانی هستی و دلت نمی‌خواهد دیگران را ناراحت کنی. ولی نمی‌دانیم چرا با قارقاری که می‌کنی، باعث می‌شوی از دستت عصبانی بشوند!»

آقا کلاغه گفت: «گنجشک خانم! تو خیلی مهربانی. راست می‌گویی. من دلم نمی‌خواهد کسی را ناراحت کنم، ولی من یک کلاغم و باید مرتب قارقار کنم و آواز بخوانم. هیچ کاری هم ندارم که بکنم. برای همین مجبورم از صبح تا شب بنشینم روی یک شاخه‌ی درخت و هی قارقار کنم.»

گنجشک خانم رفت توی فکر. با خودش گفت: «آقا کلاغه راست می‌گوید. خوب، کاری ندارد که بکند، مجبور است همین‌طور بی‌خودی قارقار کند.»

گنجشک کوچولو پرید و رفت خانه‌ی سنجاب خانم. آقا دارکوب هم آمد. آن‌ها سه‌تایی نشستند و باهم فکر کردند که چطور می‌توانند به آقا کلاغه کمک کنند تا حوصله‌اش سر نرود و بی‌خودی قارقار نکند. فکر کردند و فکر کردند تا این‌که آقا دارکوب گفت: «فهمیدم! آقا کلاغه باید هرروز صبح پرواز کند و به همه جای جنگل سر بزند و نزدیک غروب برگردد و خبرهای جنگل را برای ما بیاورد.»

سنجاب خانم گفت: «حتی می‌تواند خبرهای جنگل ما را هم به بقیه‌ی جاها ببرد.»

گنجشک خانم گفت: «عالی است، دیگر حوصله‌اش سر نمی‌رود و بیخودی قارقار نمی‌کند. من می‌دانم که خود آقا کلاغه هم خیلی خوشحال می‌شود.»

بعد پرید و رفت پیش آقا کلاغه. او هنوز مشغول قارقار کردن بود. وقتی‌که گنجشک کوچولو برایش گفت که باید چه‌کار بکند، آقا کلاغه آن‌قدر خوشحال شد که همان موقع پرواز کرد تا به همه جای جنگل سر بزند و خبر بیاورد.

از آن روز به بعد وقتی آقا کلاغه قارقار می‌کرد همه گوش می‌دادند تا ببینند توی جنگل چه خبرهای تازه‌ای شده است. یا اگر کسی برای دوستش -که آن طرف جنگل بود- پیغامی داشت، به آقا کلاغه می‌گفت و او هم فوری می‌رفت و خبر را می‌برد.

هنوز هم که هنوز است کلاغ‌ها خبر می‌برند و خبر می‌آورند و بیخودی قارقار نمی‌کنند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *