قصه-کودکانه-ستاره‌ی-مهربان

قصه کودکانه: ستاره‌ی مهربان || تاریکی که ترس نداره!

قصه کودکانه پیش از خواب

ستاره‌ی مهربان

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

حمید کوچولو پسر خوب و مهربانی است که با پدر و مادرش در خانه‌ی کوچکی زندگی می‌کند. وقتی حمید کمی کوچک‌تر بود، یک اخلاق بد داشت؛ شب‌ها از تاریکی می‌ترسید و حاضر نبود تنهایی سر جای خودش بخوابد. دلش می‌خواست همیشه پدر و مادرش آن‌قدر کنارش بمانند تا او به خواب رود و یا اینکه چراغ اتاق را روشن بگذارند؛ اما پدر و مادر حمید، گرفتارتر از آن بودند که بتوانند تا موقع خوابیدن حمید پهلویش بنشینند.

مادرِ حمید، همیشه می‌گفت: «پسرم! وقتی چراغ روشن باشد، خواب از چشم‌هایت فرار می‌کند.»

اما حمید قبول نمی‌کرد. پدر و مادر حمید از این اخلاق او خیلی ناراحت بودند؛ تا اینکه یکی از شب‌های قشنگ بهار، وقتی مادر حمید او را سر جایش خواباند و چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت، اتفاق عجیبی افتاد.

آن شب هم مثل همه‌ی شب‌های دیگر، حمید می‌ترسید. آهسته لای چشمانش را باز کرد و به تاریکی اطرافش نگاه کرد. با خودش گفت: «مادر می‌گوید در تاریکی چیز ترسناکی وجود ندارد. پس آن چیزی که الآن گوشه‌ی اتاق نشسته و دارد مرا نگاه می‌کند چیست؟ ببین چشم‌هایش چه برقی می‌زند… یا این‌یکی که پایین پایم است، چقدر هم هیکل بزرگی دارد» و با وحشت سرش را زیر پتو پنهان کرد.

اما ناگهان صدای مهربانی را شنید که می‌گفت: «حمید کوچولو، از چی می‌ترسی؟»

حمید آهسته سرش را از زیر پتو بیرون آورد و لای چشم‌هایش را گشود؛ اما اتاق، دیگر تاریک نبود. بلکه با نور قشنگ و آبی‌رنگی روشن شده بود و ستاره‌ای کوچک و درخشان، مثل ستاره‌هایی که شب‌ها در آسمان برق می‌زنند، کنار تختش بود.

حمید با تعجب پرسید: «تو کی هستی؟»

ستاره گفت: «اسم من ستاره است، ستاره‌ی مهربان.»

حمید گفت: «من را از کجا می‌شناسی؟ چطوری اسمم را یاد گرفتی؟»

ستاره جواب داد: «من هر شب از آسمان به تو و بقیه‌ی بچه‌ها نگاه می‌کنم. من همه‌ی شما را می‌شناسم. می‌دانم که تو شب‌ها می‌ترسی. برای همین امشب این‌همه راه را از آسمان تا اینجا آمدم تا به تو بگویم در تاریکی چیز ترسناکی وجود ندارد.»

حمید گفت: «پس آن چیزی که گوشه‌ی اتاق است چیست؟ همان‌که چشم‌هایش برق می‌زند؟»

ستاره به آن‌سوی اتاق رفت و با نور قشنگش جایی را که حمید نشان می‌داد، روشن کرد. چیزی که حمید از آن ترسیده بود خرس عروسکی‌اش بود که چشمان شیشه‌ای‌اش در تاریکی می‌درخشید.

حمید با دیدن عروسکش لبخند زد؛ اما دوباره با ترس، به پایین پایش اشاره کرد و گفت: «این‌یکی چی؟ این‌که ترسناک‌تر است.»

ستاره، آنجا را هم روشن کرد؛ اما این هم یکی دیگر از اسباب‌بازی‌های حمید بود که هرروز با آن بازی می‌کرد. حمید از دیدن آن خندید.

ستاره گفت: «می‌بینی که همه‌چیز همان است که در روشنایی هم وجود دارد. تاریکی هیچ‌چیزی را ترسناک نمی‌کند و با خاموش شدن چراغ، چیزی عوض نمی‌شود.»

حمید با خوشحالی گفت: «می‌دانم، من هم دیگر از تاریکی نمی‌ترسم.»

ستاره گفت: «پس من می‌توانم با خیال راحت به آسمان برگردم.»

حمید کمی سکوت کرد و بعد، آهسته گفت: «نمی‌شود بازهم پهلوی من بمانی؟ دلم برایت تنگ می‌شود.»

ستاره خندید و جواب داد: «ولی تو می‌توانی هر شب مرا ببینی. وقتی چراغ اتاق خاموش شد از همین‌جا که خوابیده‌ای به آسمان نگاه کن. من از بقیه‌ی ستاره‌ها پرنورترم و تو راحت مرا می‌بینی. آن‌وقت مطمئن باش که من هم به تو نگاه می‌کنم و از این‌که راحت و آرام خوابیده‌ای خوشحال می‌شوم.»

ستاره رفت. ولی حمید، هنوز هم شب‌ها از دیدن دوست خوبش ستاره‌ی مهربان، خوشحال می‌شود و برایش دست تکان می‌دهد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *