قصه کودکانه
ستارهای که از آسمان افتاد
نقاشی: کلیف رایت
مترجم: گلرنگ درویشیان
ویراستار: علی اشرف درویشیان
به نام خدای مهربان
یکشب ستارهای از آسمان افتاد.
اولازهمه روباه آن را پیدا کرد.
و ستاره را به لانهاش برد تا تولههایش از تاریکی نترسند و احساس آرامش و آسایش بکنند.
خرسکی متوجه روشنایی شد و ستاره را از روباه قرض گرفت تا راهش را در جنگل سیاه و تاریک، روشن کند.
وقتی به خانهاش رسید، ستاره را در گوشهای گذاشت.
جغد بهطور اتفاقی ستاره را دید و پرواز کرد و ستاره را روی نوک درخت بلندی گذاشت تا بتواند از راه دور هم ستاره را ببیند.
روز بعد وقتی سنجاب از خواب بیدار شد…
بچههایش را به دیدن آن ستارۀ شگفتانگیز برد که جغد، نوک درخت گذاشته بود.
کلاغ ستارۀ درخشان را ربود
و آن را میان چیزهای گرانبهایی که در لانهاش داشت، پنهان کرد.
گوزن لگدی به ستاره زد و آن را از لانۀ کلاغ پایین انداخت.
پس از مدتی خرگوش ستاره را پیدا کرد و به لانهاش برد تا بچههایش را گرم نگه دارد.
سگ، ستاره را از زیرِ زمین پیدا کرد
و بهعنوان کادو به دوستش «ماری» داد.
ماری با ستارهاش بهسوی خانه دوید…
و آن را توی جعبهای که جای وسایل مخصوصش بود، پنهان کرد.
ستاره یواشیواش کمرنگ شد.
پدر ماری گفت که ستاره مال آسمان است و آنها باید ستاره را به آسمان برگردانند.
شب که شد، ماری پنجرۀ اتاقخوابش را گشود و ستاره را در آسمان رها کرد. ستاره در آسمان تاریک بالا و بالاتر رفت و هر چه بالاتر میرفت، روشن و روشنتر میشد.
حالا هر شب پیش از آنکه ماری به رختخواب برود، اگر آسمان صاف باشد و او هم با دقت نگاه کند میتواند ستارهاش را ببیند که بین ستارههای دیگر در جای خودش میدرخشد و چشمک میزند. درست همانجایی که همیشه بوده است.