قصه کودکانه پیش از خواب
سانتی، کرم اندازهگیر
نویسنده: مژگان شیخی
سانتی یک کرم ابریشم کوچولو بود. او چهارتا پای جلو و شش تا پای عقب داشت. راه رفتن سانتی عجیب و تماشایی بود. سانتی میتوانست بخزد و جلو برود. میتوانست روی پاهای عقب بلند شود و صاف بایستد. میتوانست پاهای جلو را به پاهای عقب بچسباند و حلقه درست کند. میتوانست مثل موج حرکت کند و پیش برود.
یک روز سانتی روی پرچین باغ رفت. او میخواست خودش را به برگهای سبز آنطرف پرچین برساند. راه رفتن روی پرچین کار آسانی نبود. سانتی مجبور بود با بدنش موجهای بزرگ درست کند و جلو برود. درست مثل این بود که دارد چیزی را اندازه میگیرد.
زنبور طلایی، سانتی را دید. نگاهش کرد و پرسید: «سانتی! تو چهکار میکنی؟ چی را اندازه میگیری؟»
سانتی جواب داد: «هیچی، من فقط دارم راه میروم.»
زنبور طلایی این حرف را باور نکرد. سانتی هم به راهش ادامه داد.
پروانهی بال آبی روی گلی نشسته بود. سانتی را دید و پرسید:
«سانتی! تو داری چهکار میکنی؟ چی را اندازه میگیری؟»
سانتی جواب داد: «هیچی، من فقط دارم دنبال برگهای تازه میگردم.»
اما پروانهی بال آبی هم این حرف را باور نکرد. سانتی به راهش ادامه داد.
ساس سیاه از راه رسید. او را نگاه کرد و پرسید: «سانتی! تو داری چهکار میکنی؟ چی را اندازه میگیری؟»
سانتی گفت: «هیچی، من فقط دارم از روی پرچین رد میشوم.»
اما ساس سیاه هم این حرف را باور نکرد. ملخ سبز از روی یک برگ سبز بهطرف سانتی پرید. خندید و پرسید: «سانتی! تو داری چهکار میکنی؟ چی را اندازه میگیری؟»
سانتی گفت: «هیچی، من فقط دارم دنبال جایی برای استراحت میگردم.»
اما ملخ سبز هم حرف او را باور نکرد. سانتی به راهش ادامه داد.
زنبورعسل همانطور که پرواز میکرد، از بالا سانتی را دید. پایین آمد و پرسید: «سانتی! تو داری چهکار میکنی؟ چی را اندازه میگیری؟»
سانتی گفت: «هیچی، من دارم کار خودم را انجام میدهم.»
زنبورعسل عصبانی شد. به نظر او جواب سانتی، بیادبانه بود. او گفت: «سانتی! تو دروغگو و بیادبی! من دیگر با تو دوست نیستم.»
ملخ سبز هم گفت: «سانتی، زنبورعسل درست میگوید. من هم دیگر برای پیدا کردن برگ سبز همراه تو نمیآیم.»
پروانه بال آبی گفت: «من هم دوست تو نمیشوم و وقتیکه تو با ساس سیاه بازی میکنی، با بالهایم برای تو سایه درست نمیکنم.»
زنبور طلایی گفت: «من و خانم زنبوره هم دیگر تو را به شام دعوت نمیکنیم.»
سانتی خیلی ناراحت شد. او شش تا پای جلویش را بلند کرد. روی چهارتا پای عقبش صاف ایستاد. بعد آهسته و غمگین گفت: «خواهش میکنم این حرفها را نزنید. من دروغگو و بیادب نیستم. من فقط حقیقت را گفتم.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «اما شما حرف مرا باور نمیکنید»
زنبور طلایی گفت: «معلوم است که باور نمیکنیم.»
پروانهی بال آبی گفت: «تو حتماً داری چیزی را اندازه میگیری!»
ساس سیاه دستهایش را به کمرش زد و گفت: «حالا زود بگو چه چیزی را اندازه میگیری؟»
ملخ سبز و زنبورعسل هم گفتند: «آنوقت ما دست از سرت برمیداریم.»
سانتی به زنبور طلایی و بعد هم به پروانهی بال آبی، ساس سیاه، ملخ سبز و زنبورعسل نگاه کرد و گفت: «من کرم اندازهگیر نیستم؛ بلکه یک کرم ابریشم هستم و اصلاً نمیتوانم چیزی را اندازه بگیرم.»
بعد یکدفعه چیزی به یادش آمد و گفت: «البته، چرا، فقط یک چیز را…»
همهیکصدا گفتند: «چه چیز را؟ زود باش بگو!»
سانتی با کمرویی گفت: «من فقط میتوانم خودم را اندازه بگیرم.»
همه با تعجب به او نگاه کردند. سانتی ادامه داد: «درست است. من فقط میتوانم خودم را اندازه بگیرم تا بفهمم هرروز چقدر رشد کردهام.»
سانتی این را گفت و دوباره شروع کرد به راه رفتن روی پرچین. راه رفتن روی پرچین کار سختی بود؛ اما این تنها راهی بود که او را به برگهای سبز و تازه میرساند.
سانتی با بدنش موجهای بزرگ و زیبا درست میکرد و جلو میرفت. دوستانش ایستاده بودند و به او نگاه میکردند و به حرفش فکر میکردند.