قصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم 1

قصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم

قصه کودکانه پیش از خواب

زیک زیک

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعه‌ای سبز زندگی می‌کردند. آن‌ها هفت‌تا جوجه‌ی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی می‌کردند جوجه‌هایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروس‌های خوبی تحویل مزرعه دهند.

کوچک‌ترین جوجه‌ی آن‌ها اسمش فرفری بود. فرفری مثل جوجه‌های دیگر سالم و قوی بود. زرد و تپل بود؛ ولی خانم مرغه برایش نگران بود؛ چون او به‌جای جیک‌جیک کردن، زیک زیک می‌کرد.

وقتی فرفری زیک زیک می‌کرد، برادرها و خواهرهایش جیک‌جیک می‌کردند و او را مسخره می‌کردند.

خانم مرغه با ناراحتی قدقد می‌کرد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. او بارها سعی کرده بود به جوجه‌اش جیک‌جیک کردن را یاد بدهد. خانم مرغه روبه روی فرفری می‌ایستاد، به‌آرامی نوکش را باز می‌کرد و می‌گفت: «ببین فرفری جان… بگو جیک …جیک‌جیک… من می‌دانم که تو می‌توانی.»

فرفری نوکش را باز می‌کرد و می‌گفت: «جیک…»

ولی وقتی می‌خواست مثل بقیه تند تند جیک‌جیک کند، زیک زیک می‌کرد.

بقیه یکسره به او می‌خندیدند. به او نوک می‌زدند. او را توی آب و گل می‌انداختند و اگر کرمی پیدا می‌کرد، آن را از نوکش می‌کشیدند و می‌خوردند.

فرفری عصبانی می‌شد و با صدای محکمی می‌گفت: «زیک زیک… زیک زیک…!»

خانم مرغه وقتی این چیزها را می‌دید. فرفری را به لانه می‌برد؛ ولی فرفری که دلش نمی‌خواست به لانه برود، غمگین می‌شد و با غصه زیک زیک می‌کرد.

خانم مرغه هرچه تلاش کرد، فرفری نتوانست مثل بقیه جیک‌جیک کند. پس تصمیم گرفت او را نزد خروس باشی ببرد. او خروسی پیر و دانا بود.

یک روز صبح، خانم مرغه و فرفری راه افتادند و نزد خروس باشی رفتند. او کنار درخت پرشاخ و برگی زندگی می‌کرد. خانم مرغه مشکل فرفری را توضیح داد. خروس باشی با دقت فرفری را معاینه کرد و گفت: «به نظر من فرفری مشکلی ندارد؛ ولی می‌توانید برای اینکه خیالتان راحت شود، او را پیش خروس خان ببرید.»

خانم مرغه، بال فرفری را گرفت و به راه افتادند. آن‌ها نزد خروس خان رفتند. خانم مرغه یک‌بار دیگر مشکل فرفری را برای او توضیح داد. خروس خان، جدی و آرام بود. او به فرفری گفت: «فرفری جان، نوکت را کاملاً باز کن.»

بعد با دقت گلوی فرفری را معاینه کرد. او متوجه شد که ته گلوی فرفری برآمدگی کوچکی دارد؛ ولی کاری نمی‌شد کرد و باید آن را به حال خودش می‌گذاشت. پس فکر کرد که چه بگوید. خانم مرغه به او گفته بود که بقیه جوجه‌ها، به خاطر زیک زیک کردن، فرفری را مسخره می‌کنند. خروس خان با چشم‌های تیزش به دوروبر نگاه کرد. از میان بوته‌ها، برق چشم‌های چند جوجه را دید. آن‌ها با دقت به او نگاه می‌کردند و به حرف‌هایش گوش می‌دادند. خروس خان فهمید برادر و خواهرهای فرفری یواشکی به آنجا آمده‌اند تا از همه‌چیز سر دربیاورند. ناگهان تصمیم جالبی گرفت و گفت: «خب خانم مرغه، زیک زیک کردن فرفری مورد جالبی است. سال‌ها بود که چنین چیزی ندیده بودم. فرفری یک خروس کمیاب و مخصوص است.»

بعد صدایش را صاف کرد و بلندتر گفت: «بله، باید گفت که او یک خروس استثنایی است. این نوع خروس‌ها خیلی باهوش هستند. باید بیشتر در آفتاب و هوای آزاد باشند و کرم‌های زیادی بخورند.»

بعد بالش را به سر فرفری کشید و گفت: «خیلی خوب خروسکم. حالا می‌توانی با خیال راحت بروی»

خانم مرغه و فرفری از خروس خان تشکر کردند. فرفری از خوشحالی چشم‌هایش برق می‌زد. او چند قدم که رفت، ایستاد و دوباره گفت: «زیک زیک خروس خان… متشکرم خروس خان.»

و سپس با غرور به‌طرف برادران و خواهرانش رفت. او با خوشحالی و با صدای بلندی گفت: «زیک زیک…»

و بقیه هم پشت سرش گفتند: «جیک‌جیک…»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *