کتاب قصه کودکانه
زیبای خفته
ترجمه: علی اتحاد
بازنویس: مجید سیف
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. توی شهر قصهها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سالبهسال پیرتر میشدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن.
تا اینکه خدای مهربان دختری به آنها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».
پادشاه کشور همسایه «پرنسس ورونا» را برای پسر هفتسالهاش «پرنس گالیا» خواستگاری کرد. جشن بزرگی بر پا شد. میهمانها سرگرم خوردن و نوشیدن بودند که ناگهان سه پری کوچولو از بالای رنگینکمان سُر خوردند و افتادند روی ایوان قصر. پرنسس کوچولو توی گهواره خوابیده بود و لبخند میزد. پریها دور گهواره چرخیدند و گفتند:
– ما از طرف فرشتۀ روشناییها سه هدیه برای پرنسس آوردهایم.
پری اول دستی به سر و روی پرنسس کشید و گفت: «زیبایی و هوش، هدیه من به پرنسس ورونا ست.»
پری دوم گفت: «من صدای خوش و شادی برای پرنسس آوردهام.»
پری سوم که کوچکتر بود، بالهای درخشانش را باز و بسته کرد، اما تا آمد دهانش را باز کند، ناگهان رعدوبرقی جهید و آسمان تیرهوتار شد. گوی بزرگ و آتشینی از اعماق آسمان فرود آمد. عجوزۀ زشت و ترسناکی از میان شعلهها بیرون پرید و قهقهه زد.
سه پری دور گهواره حلقه زدند و یکصدا گفتند: «مواظب باشید، این عجوزه، همان ملکۀ بدجنس تاریکیهاست.»
شاه و ملکه و مهمانها با ترسولرز نگاه میکردند. عجوزه رو به پادشاه و ملکه فریاد زد:
– «بااینکه مرا به جشن دعوت نکردید و از دست شما عصبانی هستم، اما هدیهای برای پرنسس کوچولو دارم.»
پری سوم دست به کمر زد و با خشم گفت: «پرنسس ورونا به هدیۀ تو جادوگر بدجنس احتیاجی ندارد.»
عجوزه با یک ضربۀ انگشت باریک و بلندش پری کوچولو را بهطرفی پرت کرد.
– «ای وروجک وراج، زود از جلوی چشمم دور شو!»
پادشاه و ملکه با ترس و نگرانی نگاه میکردند. عجوزه با انگشت به گهواره اشاره کرد.
– «این کوچولو تا شانزدهسالگی، شاد و خوشبخت خواهد بود؛ اما در روز تولد شانزدهسالگیاش، سوزن دوک نخریسی به انگشتش فرو خواهد رفت و خواهد مُرد.»
ملکه جیغی کشید و پرنسس کوچولو را به آغوش فشرد. پادشاه فریاد زد: «آهای نگهبانها، هر چه زودتر این عجوزۀ جادوگر را بگیرید و آتش بزنید.»
نگهبانهای نیزه به دست، دویدند. در این موقع گردبادی پدید آمد. عجوزه چرخید و چرخید و مثل یک گوی شعلهور به اعماق آسمان فرورفت.
فردای آن روز پادشاه دستور داد تمام دوکهای نخریسی سرزمین قصهها را جمع کردند و به آتش کشیدند.
سه پری مهربان به پادشاه و ملکه گفتند:
– «فرشتۀ روشناییها ما را برای نجات پرنسس ورونا از دست ملکۀ تاریکیها فرستاده است. شما باید این راز را تا شانزدهسالگی پرنسس با هیچکس در میان نگذارید. نیمهشب امشب ما به شکل سه زن روستایی درمیآییم و پرنسس را با خود به نقطهای دوردست میبریم. تا شانزدهسالگی تربیت و پرورش او را به عهده خواهیم داشت. باید دور از چشم همه بزرگ شود تا عجوزۀ تاریکیها نتواند او را پیدا کند. در شب تولد شانزدهسالگی، پرنس ورونا را در اتاقخوابش خواهید یافت…»
پری بزرگتر چوبدست ستارهنشان را سه بار چرخاند. نوری جهید و پیش چشم پادشاه و ملکه، سه زن چاق دهاتی ظاهر شدند. ملکه بوسهای بر پیشانی پرنسس کوچولو زد. در تاریکی نیمهشب کالسکۀ سفیدی از دروازۀ قصر بیرون رفت.
با طلوع آفتاب، کالسکه در کنار کلبۀ قدیمی یک هیزمشکن ایستاد. سه زن روستایی که لباسهای رنگارنگی پوشیده بودند، پرنسس ورونا را به داخل کلبه بردند. بدین ترتیب روزها و ماهها و سالها از پی هم سپری میشد و زنها پرنسس ورونا را مثل بچۀ خودشان بزرگ میکردند. گذشت و گذشت تا اینکه «ورونا» به شانزدهسالگی رسید. زنها که طی این سالها به او دل بسته بودند، غصهدار شدند. چون میدانستند که تا چند روز دیگر و درست در شب تولد شانزدهسالگی باید از او جدا شوند. پرنسس ورونا اکنون زیباترین و باهوشترین دختر سرزمین قصهها بود.
از آنطرف، عجوزۀ تاریکیها به سربازان خفاش صورت خود دستور داده بود هر جور شده مخفیگاه پرنسس ورونا را پیدا کنند. خفاشها همۀ خانهها و ویرانههای سرزمین قصهها را وجببهوجب جستجو کرده بودند، اما هر چه بیشتر گشتند، کمتر یافتند. عجوزه که از دست آنها خشمگین بود، زاغ سیاهی را که شب و روز در کنارش بود، برای پیدا کردن پرنسس ورونا به پرواز درآورد. زاغ سیاه رفت و رفت و رفت تا به جنگل انبوه رسید.
پرنسس ورونا که هرروز صبح برای چیدن تمشک به جنگل میرفت، سرخوش و شاد در میان گلها و بوتهها گردش میکرد و آواز میخواند. صدایش آنقدر دلانگیز بود که همۀ پرندههای آوازهخوان جنگل بالای سرش میچرخیدند و با او همآواز میشدند. خرگوشها، سنجابها و بچه گوزنها در پیاش میدویدند و با خوشحالی جستوخیز میکردند.
روزی از روزها هنگامیکه «پرنس گالیا» برای گردش و شکار به جنگل آمده بود، با شنیدن صدای پرنسس با خود گفت:
– «چه صدای دلانگیز و آرامش بخشی، انگار فرشتهای در جنگل گم شده!»
پس، اسبش را بهطرف صدا میکرد. با دیدن «ورونا» از اسب پیاده شد و کلاه از سر برداشت.
– «سلام دوشیزۀ زیبارو، نام من پرنس گالیا ست، اجازه میدهید در چیدن تمشک به شما کمک کنم؟»
«ورونا» که از لحن احترامآمیز پرنس گالیا احساس خوشایندی پیدا کرده بود، گفت: «متشکرم شاهزادۀ جوان. نام من ورونا ست. دختر یک هیزمشکن هستم و با خالههایم در یک کلبۀ محقر زندگی میکنم؛ اما اجازه ندارم بیش از این با غریبهها صحبت کنم.»
دو جوان، احساس خوب و آشنایی به یکدیگر داشتند؛ اما هرگز به فکرشان هم نمیرسید که شانزده سال پیشازاین به عقد یکدیگر درآمده باشند…
«ورونا» از شاهزاده گالیا خداحافظی کرد و دواندوان بهطرف کلبۀ هیزمشکن رفت. زاغ سیاه که روی بلندترین درخت جنگل نشسته بود، با دیدن پرنسس ورونا، از خوشحالی جیغ کشید و بهطرف قصر تاریکیها پرواز کرد. عجوزه که از شنیدن خبر زاغ خوشحال شده بود، قهقههای سر داد و سپاه خفاش صورتها را بهطرف جنگل انبوه فرستاد و بعد گردبادی پدید آورد و خودش را بهصورت یک پیرزن نابینا درآورد و بهطرف کلبۀ هیزمشکن راه افتاد. سپاه خفاش صورتها پرنس گالیا را در غل و زنجیر کردند و به سرداب قصر تاریکیها بردند.
«ورونا» تا به کلبه رسید، خالههایش را صدا زد؛ اما هیچ اثری از آنها نبود. وقتی داخل کلبه شد، دهانش از تعجب باز ماند. پیراهن زیبایی دید که با تورهای سفید و آبی تزیینشده بود و کیک بزرگی روی میزِ چوبی دیده میشد.
«ورونا» که میدانست خالهها برای تولد او در تدارک جشن هستند، خوشحال و خندان رفت پیراهن باشکوه را پوشید تا با آمدن خالهها، آنها را غافلگیر کند. جلوی آینه ایستاده بود و آوازی را زمزمه میکرد که صدای در شنید. فکر کرد خالهها برگشتهاند، با خوشحالی بهطرف در دوید. همینکه درِ کلبه باز شد، پیرزن نابینایی را دید که یک دوک نخریسی در دست دارد. پیرزن را به داخل کلبه آورد. کاسۀ شیری جلوی او گذاشت.
پیرزن نالهکنان جرعهای شیر نوشید و با صدای لرزان گفت:
– «آه دخترم، تو خیلی مهربان و بامحبتی. پس به من کمک کن و این یک مشت پشم را با دوک بریس!»
«ورونا» بیخبر از همهجا، دوک نخریسی را گرفت، اما تا آمد بریسد، سوزن دوک به انگشت دستش فرورفت. قطرۀ خونی از انگشتش چکید و بیهوش بر زمین افتاد. عجوزه قهقههای زد و از جلد پیرزن نابینا درآمد. گردبادی پدیدار شد و عجوزۀ تاریکیها را از دودکش به آسمان برد…
از آنطرف، سه پری مهربان که با کمک فرشتۀ روشناییها به شکل اول خود برگشته بودند، با دیدن جسد بیجان «پرنسس ورونا» آه از نهادشان درآمد. کمی شیون و زاری کردند؛ اما چون میدانستند گریه و زاری دردی را دوا نخواهد کرد، عقلشان را رویهم گذاشتند تا چارهای بیابند.
در این وقت صدای شیهۀ اسبی به گوش رسید. پری کوچکتر روی اسب پرید و گفت:
– «خواهرها این اسب پرنس گالیا ست. شما پرنسس ورونا را به قصر پادشاه ببرید و من برای نجات پرنس گالیا میروم. او تنها کسی است که میتواند عجوزۀ تاریکیها را نابود کند!»
اسب به پرواز درآمد و بالاتر از ابرها پرید. پری کوچک با دیدن قصر عجوزۀ تاریکیها، اسب را فرود آورد. از دهانۀ غار تاریک به درون رفت و پرنس گالیا را در غل و زنجیر دید. با گشودن زنجیرها، پرنس گالیا را آزاد کرد و گفت:
– «ای شاهزادۀ شجاع، حالا نوبت توست. باید شمشیر رعد را از دل تختهسنگ سیاه بیرون بکشی. تنها با شمشیر رعد میتوانی بر عجوزه و سپاه تاریکی پیروز شوی. فراموش نکن که «پرنسس ورونا» همسر توست و تنها تو میتوانی طلسم عجوزۀ تاریکیها را باطل کنی و جان او را نجات بدهی!»
پرنس گالیا نام خدا را بر زبان آورد و شمشیر رعد را از دل سنگ سیاه بیرون کشید. در این موقع سپاه خفاش صورتها از هر طرف به او هجوم آوردند؛ اما با هر ضربۀ شمشیر، رعدی میجهید و هزار خفاش در میان شعلههای آتش گرفتار میشدند.
زاغ سیاه با جیغهای وحشتناک، خودش را به اتاق بالای برج رساند و عجوزۀ تاریکیها را از خواب بیدار کرد. پرنس گالیا با هر ضربت شمشیر، برج و باروهای قصر تاریکی را در هم فرومیریخت و بهطرف اتاق بالای برج میتاخت.
عجوزه با چشمهای سرخ و شعلهور میغرید و همۀ نیروهای اهریمنی خودش را برای جنگ با پرنس گالیا جمع کرده بود. همینکه شمشیر رعد را در دست پرنس گالیا دید، وحشتزده عقب نشست. اندام باریک و بلندش را گلوله کرد و مثل یک گوی آتشین چرخید. پیش از آنکه از پنجرۀ برج به پرواز درآید، پرنس گالیا شمشیر رعد را به طرفش پرتاب کرد. عجوزه نعرهای کشید و در میان شعلههای آتش فرورفت. کوهستان به لرزه درآمد و قصر تاریکیها فروریخت…
پادشاه و ملکه با دو پری غمگین کنار تختخواب پرنسس نشسته بودند که پری کوچک و پرنس گالیا وارد شدند. پرنس گالیا در کنار تختخواب زانو زد. همینکه دست همسرش را بوسید، «پرنسس ورونا» عطسهای کرد و روی تختخواب نشست. صدای هلهله و شادی در فضای قصر طنین انداخت. به دستور پادشاه هفت شبانهروز جشن بر پا شد و …