قصه کودکانه پیش از خواب
روشنترین خانه دنیا
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. میمون کوچولویی بود که دلش میخواست خورشید خانم شبها بیاید و خانهاش را روشن کند. برای همین هم هرروز میرفت و روی تپهای که خورشید از پشت آن بیرون میآمد مینشست و با خورشید حرف میزد و میگفت: «خورشید خانم مهربان، شبها خانهی من تاریک تاریک میشود. من دیگر نمیتوانم جایی را ببینم. دلم میخواهد شبها بیایی و مهمان من باشی و خانهی مرا مثل روز، روشن و دلم را شاد کنی.»
ولی خورشید خانم فقط نگاهش میکرد و آرام بهصورت قشنگ و مهربان میمون کوچولو لبخند میزد.
چند روز بود که میمون کوچولو نمیآمد توی جنگل تا با دوستانش بازی کند. برای همین هم آنها خیلی ناراحت بودند. هر چه به او میگفتند که خورشید نمیتواند به خانهی تو بیاید قبول نمیکرد که نمیکرد.
میمون کوچولو میگفت: «پس خورشید شبها کجا میرود؟ حتماً به خانهی کسی میرود و آنجا را روشن میکند.»
و باز صبح که میشد، بدو بدو میرفت و روی تپه مینشست. گاهی با خودش فکر میکرد، اگر دستش به آسمان برسد خورشید را از آسمان برمیدارد و به خانهاش میبرد. آنوقت خانهاش روشنترین خانهی دنیا میشود.
یک روز که روی تپه نشسته بود و از خورشید خواهش میکرد تا به خانهاش بیاید، کبوتر سفید قشنگی که ازآنجا میگذشت حرفهای میمون کوچولو را شنید و گفت: «تو میمون مهربانی هستی. ولی خیلیخیلی اشتباه میکنی. جای خورشید در آسمان است، نه توی خانهی کوچک تو. خورشید آنقدر بزرگ است که توی خانهی هیچکس جا نمیگیرد.»
میمون کوچولو گفت: «پس شبها او کجا میرود؟ خانهی چه کسی میخوابد؟»
کبوتر سفید گفت: «او شبها آن طرف زمین را روشن میکند.»
میمون کوچولو گفت: «میتوانی شبها مرا به آن طرف زمین ببری تا دیگر هیچوقت تاریک نباشد؟»
کبوتر کوچولو خندید و گفت: «جایی که خورشید میرود خیلی دورتر از اینجاست. تو نمیتوانی تا آنجا بروی.» و میمون کوچولو گفت: «ولی خانهی من خیلی تاریک میشود و من اصلاً تاریکی را دوست ندارم.»
کبوتر مهربان گفت: «تو میتوانی خانه را روشن روشن کنی.»
میمون کوچولو با تعجب گفت: «بدون خورشید که نمیشود.»
در همین موقع کرم شبتاب آوازهخوان ازآنجا میگذشت. کبوتر گفت: «کرم شبتاب! دوست داری شبها در خانهی میمون کوچولو مهمان باشی؟»
کرم شبتاب با خوشحالی گفت: «بله، خیلی دلم میخواهد یک دوست خوب داشته باشم. آخر من خیلی تنها هستم! میمون کوچولو اجازه میدهی شبها به خانهات بیایم و همهجا را با نور خودم روشن کنم و تا صبح برایت آواز بخوانم؟»
میمون کوچولو خیلی خوشحال شد. به خورشید گفت: «خورشید خانم، شبها هر جا که دلت میخواهد برو. چون حالا دیگر من یک آفتاب کوچولوی کوچولو دارم که دوست من است. ما دوتایی باهمدیگر تنها نیستیم.»
کبوتر گفت: «من باید بروم. برای هم دوستان خوبی باشید» و پرواز کرد و رفت.
میمون کوچولو وقتی به خانه رسید برای کرم شبتاب گهوارهی گرم و قشنگی درست کرد و آن را از سقف خانهاش آویزان کرد. بعد، کرم شبتاب را توی آن گذاشت. واقعاً که خانهاش روشن روشن شده بود. وقت خواب که میشد میمون کوچولو با صدای لالایی قشنگِ کرم شبتاب به خواب میرفت.