قصه کودکانه روسی
بز نادان
از مجموعه داستانهای ملی روسیه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای پشت جنگل سبز، پیرمرد و پیرزنی با نوهی کوچکشان زندگی میکردند. آنها نَه گاو داشتند، نَه گوسفند و نه مرغ و خروس؛ فقط یک بز چشمسیاه داشتند. پیرمرد این بز را خیلی دوست داشت و همیشه به او علفهای تازه میداد.
یک روز، پیرمرد از پیرزن خواست تا بز را به چرا ببرد. پیرزن او را به سبزهزاری نزدیک رودخانه برد. بز حسابی چرید، سپس پیرزن او را به خانه برگرداند.
پیرمرد درحالیکه کنار چرخ چاه نشسته بود، از بزی پرسید:
– بز من، عزیز من، بز تیزشاخ من، چشمسیاه من! چی خوردی؟ چه کردی؟
بز جواب داد:
– هیچی نخوردم! نه علف خوردم، نه سبزی، نه آب و نه غذایی! فقط دویدم و دویدم؛ از روی پل چوبی، از روی قارچ کوهی، خسته شدم، مانده شدم، راهیِ کاشانه شدم!
پیرمرد حرفهای بز را باور کرد و از دست پیرزن عصبانی شد.
دفعهی بعد، پیرمرد از نوهی کوچکش خواست بز را به چرا ببرد. صبح روز بعد، دخترک، بز را برای چرا به جایی پر از علف برد. بز ناقلا خوب چرید و سیر شد و به خانه برگشت، پیرمرد تا او را دید، پرسید:
– بز من، عزیز من، بز تیزشاخ من، چشمسیاه من! چی خوردی؟ چه کردی؟
بز جواب داد:
– هیچی نخوردم! نه علف خوردم، نه سبزی، نه آب و نه غذایی! فقط دویدم و دویدم؛ از روی پل چوبی، از روی قارچ کوهی، خسته شدم، مانده شدم، راهی کاشانه شدم!
پیرمرد بازهم حرفهای بز را باور کرد و از دست نوهی کوچکش ناراحت شد.
او تصمیم گرفت که این بار خودش بز را به چرا ببرد.
بهاینترتیب، پیرمرد و بز به علفزار سرسبزی رسیدند. بزی مشغول چریدن شد، چرید و چرید. او از چشمه آب فراوانی نوشید. سپس پیرمرد او را به سمت خانه راند.
این بار پیرزن از او پرسید:
– خب، بگو ببینم، بز شاخ طلا، شیطان بلا! چی خوردی؟ چه کردی؟
بز نادان گفت:
– هیچی نخوردم! نه علف خوردم، نه سبزی، نه آب و نه غذایی! فقط دویدم و دویدم؛ از روی پل چوبی، از روی قارچ کوهی، خسته شدم، مانده شدم، راهی کاشانه شدم!
پیرمرد وقتی دید بز دروغ میگوید و او بیخودی پیرزن و نوهاش را سرزنش کرده است، خشمگین شد و میخواست بز را با کمربندش به درختی ببندد و مانع چریدن او شود. ولی بز شیطان از دست پیرمرد فرار کرد و خود را به جنگل رساند.
بز در جنگل دوید و دوید تا خود را مقابل کلبهی تمیز خرگوش دید. در را باز کرد، ولی خرگوش در خانه نبود؛ زیرا در باغچهی سبزیکاری، مشغول خوردن کلم بود. بز وارد خانه شد، در را قفل کرد و بخاری را روشن کرد.
خرگوش بعد از خوردن کلم به خانه برگشت، ولی نتوانست وارد شود؛ چون بز در را قفل کرده بود. خرگوش تقتق به در کوبید و گفت:
– درِ خانهی مرا چه کسی باز کرده؟ بخاری هیزمی مرا چه کسی روشن نموده؟
بز با صدای ترسناکی گفت:
– معمع منم، بز چشمسیاه! منم، بز شاخ طلا! با سُمَم تاپتاپ میکنم، با پایم پرتِت میکنم، با شاخم زخمت میکنم!
خرگوش ترسید، دوید و فرار کرد. زیر بوتهها قایم شد و گریه کرد.
گرگ خاکستری که از آنجا میگذشت، صدای گریهی خرگوش را شنید. از او پرسید:
– خرگوش مهربان، چرا ناراحتی و گریه میکنی؟
خرگوش گفت: چرا ناراحت نباشم و گریه نکنم؟ با دستان خودم کلبهای تمیز و قشنگ در جنگل سبز درست کردم، اما بز نادان و زورگو آن را از من گرفته.
گرگ گفت: غصه نخور، گریه نکن.
بهاینترتیب، گرگ کنار کلبه ایستاد و فریاد زد:
– آهای بز نادان! زود باش، کلبهی خرگوش را رها کن، او را از غصه آزاد کن!
بز با صدای ترسناکی گفت:
– معمع منم بز چشمسیاه! منم بز شاخ طلا! با سُمَم تاپتاپ میکنم، با پایم پرتِت میکنم، با شاخم زخمت میکنم!
گرگ ترسو پا به فرار گذاشت. دوباره خرگوش رفت زیر بوتهها قایم شد و گریه کرد.
در آن اطراف، خرس قهوهای مشغول پیدا کردن عسل بود که چشمش به خرگوش افتاد و از او پرسید:
– خرگوش مهربان! چرا ناراحتی و گریه میکنی؟
خرگوش گفت: چرا ناراحت نباشم و گریه نکنم؟ با دستان خودم کلبهای تمیز و قشنگ در جنگل سبز درست کردم، اما بز نادان و زورگو آن را از من گرفته.
خرس گفت: غصه نخور، گریه نکن. من او را بیرون میکنم و دوباره تو را صاحبخانه میکنم.
خرس کنار کلبه ایستاد و نعره کشید:
– آهای بز نادان! زود باش، کلبهی خرگوش را رها کن، او را از غصه آزاد کن!
بز که میخواست خرس را بترساند، با صدای ترسناکی گفت:
– معمع منم بز چشمسیاه! منم بز شاخ طلا! با سُمَم تاپتاپ میکنم، با پایم پرتت میکنم، با شاخم زخمت میکنم!
خرس هم تا شاخهای تیز بز را دید، پا به فرار گذاشت. دوباره خرگوش رفت زیر بوتهها قایم شد و گریه کرد.
خروس پرحنایی که سروصدای بز زورگو و نادان را از مزرعهی کنار جنگل شنیده بود، خود را به آنجا رساند و به خرگوش گفت:
– خرگوش مهربان! چرا ناراحتی و گریه میکنی؟
خرگوش گفت: چرا ناراحت نباشم و گریه نکنم؟ با دستان خودم کلبهای تمیز و قشنگ در جنگل سبز درست کردم، اما بز زورگو آن را از من گرفته.
خروس گفت: غصه نخور، گریه نکن. من او را بیرون میکنم و دوباره تو را صاحبخانه میکنم. از قدیم گفتهاند حق به حقدار میرسد.
خرگوش گفت: اما من و گرگ خاکستری و خرس قهوهای هرچه کردیم نتوانستیم بز را بیرون کنیم. حالا تو که فقط یک خروس هستی، چطور میخواهی او را بیرون کنی؟
خروس با شجاعت گفت: خواهی دید که چطور بز، کلبهات را رها میکند.
خروس کنار کلبه ایستاد، قوقولیقوقو سر داد و گفت:
– آمدم، زود آمدم! با تاج سَرخَم آمدم، با نوک تیزم آمدم، با داس دهقان آمدم. شنیدهام بزی بوده دروغگو! پیرمرد را فریب داده، قلب او را شکسته؛ خرگوشک را فریب داده، او را از کلبه رانده. کجاست؟ کجاست؟ تا بزنم سرش را، شاخش را، سمش را! قوقولیقوقو! قوقولیقوقو!
بز که تا آن موقع فقط زورگویی میکرد و دروغ میگفت، از دلیری و بیباکی خروس ترسید و فهمید خروس به این سادگیها فریب او را نخواهد خورد. او همهچیز را به هم ریخت؛ اجاق را انداخت، صندلیها را شکست، در را به هم زد و بهطرف جنگل دوید. او تنها از دور دیده میشد.
و اکنون خرگوش در کلبهی چوبی و زیبایش زندگی میکند، هویج میخورد و به شما سلام میرساند.