قصه کودکانه روستایی
پیرزن و گرگ
برای حل مشکلات، خودت دست به کار شو
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد پنجم
یکی بود یکی نبود. خانهی کوچکی کنار یک جنگل بزرگ بود. توی این خانه، پیرزنی زندگی میکرد و توی این جنگل، گرگ پیری. یکشب، گرگ به خانهی پیرزن آمد و درخواست شام کرد. پیرزن در را باز کرد و گرگ را به داخل خانه فراخواند و گفت: «بفرمایید تو!»
گرگه رفت داخل و از پیرزن خواست: «شام چی داری؟»
پیرزن گفت: «آش ارزن دارم، غذای پیرزن دارم.»
گرگه گفت: «همان را بیاور، بخورم.»
پیرزن آش را آورد. دو ملاقه برای گرگ ریخت و یک ملاقه برای خودش.
فردا صبح، گرگ از پیرزن خواست: «پیرزن صبحانه چی داری؟»
پیرزن گفت: «نان ارزن دارم، غذای پیرزن دارم.»
گرگه گفت: «چارهای نیست، همان را بیاور بخورم.»
پیرزن نان را آورد، دو تکه به گرگ داد و یک تکه خودش خورد.
چند روز گذشت. گرگه توی خانهی پیرزن ماند و خورد و خوابید. پیرزن با خودش گفت: «اینکه نشد، باید فکری بکنم و گرگه را بیرون بیندازم.»
یک روز، آهنگری با پتک و سندان از آنجا میگذشت. پیرزن او را دید و گفت: «آهای آهنگر، بیا و این گرگ پیر را از خانهی من بیرون کن.»
آهنگر ترسید و گفت: «نمیتوانم، آهن داغ توی کوره دارم.»
روز بعد، نجاری با اره و میخ از کنار خانه میگذشت. پیرزن او را دید و گفت: «آهای نجار، بیا و این گرگ پیر را از خانهی من بیرون کن.»
نجار ترسید و گفت: «نمیتوانم، دری دارم که از جایش درآمده است.»
روز بعد، پیرزن به هیزمشکن گفت که بیاید و گرگه را بیرون کند؛ اما هیزمشکن نیز ترسید و هیزمهایش را برداشت و فرار کرد.
پیرزن با خودش گفت: «آهای پیرزن، بگرد و بچرخ و خودت کاری کن.»
ظهر شد و گرگه گفت: «پیرزن، غذا را بیاور.»
پیرزن یک ملاقه آش برداشت و گفت: «آش من، آش داغ من، بگرد و بچرخ و بسوزان.»
و آش را ریخت توی گوش گرگه. گرگه فریاد کشید و گفت: «آهای پیرزن، چکار میکنی؟ چرا آش را توی گوشم ریختی؟»
پیرزن گفت: «چه کنم؛ پیر شدهام، چشمهایم خوب نمیبیند.»
گرگه گوشش را گرفت و گفت: «حالا یکچیز دیگر بیاور، بخورم.»
پیرزن رفت و یک پسته آورد و گفت: «پستهی من، پستهی سربستهی من، بگرد و بچرخ و بشکن.»
گرگه آمد با دندان، پستهی سربسته را بشکند؛ اما بهجای پسته، دندانش شکست. گرگه فریاد کشید: «آهای پیرزن، پسته چرا؟ پستهی سربسته چرا؟ دیدی دندانم شکست.»
پیرزن گفت: «همین است که هست، میخواستی مواظب باشی. حالا هم بلند شو که باید اتاق را جارو کنم.»
پیرزن جارو را برداشت و گفت: «جاروی من، جاروی پرنیروی من، بچرخ و بگرد و گردوخاک کن.»
پیرزن خواند و گردوخاک به پا کرد. گرگه به سرفه افتاد و گفت: «چکار میکنی پیرزن؟»
پیرزن گفت: «گردی که از کوه آمده و خاکی که از دشت آمده، میروبم و بیرون میریزم.»
پیرزن جارو کرد و جارو کرد تا گرگه را از اتاق بیرون انداخت. بعد پرید و در اتاق را بست.
گرگه گفت: «چرا در را بستی؟»
پیرزن گفت: «صبر کن. اگر الآن بروی توی اتاق، هرچه را که بیرون کردهام، میبری تو.»
گرگه گوشهای نشست. پیرزن سطل آب را توی چاه انداخت و گفت: «چاه من، چاه پرآب من، بچرخ و بگرد و سطل من را پرکن.»
پیرزن سطل پرآب را از چاه بیرون کشید. آب چاه سرد و یخ بود. پیرزن هر طرف، گرگه میرفت آب را به همان طرف میپاشید. پیرزن به گرگه آب پاشید و پاشید. گرگه اینطرف و آنطرف دوید تا به در خانه رسید و فریاد زد: «آهای پیرزن چه کار میکنی؟»
پیرزن گفت: «گَردی که از کوه آمده و خاکی که از دشت آمده را میروبم و میشویم و از خانه بیرون میکنم.»
تا گرگه آمد بفهمد چه شده، پیرزن یک سطل آب سرد سرد ریخت روی گرگه. گرگه یکقدم آنطرفتر پرید و از خانه بیرون رفت. پیرزن دوید و در را بست. گرگه فریاد زد: «پیرزن در را باز کن.»
پیرزن گفت: «گردی که از کوه آمده بود به خانهاش برگشت. خاکی که از دشت آمده بود به خانهاش برگشت. گرگی هم که از جنگل آمده بود، باید به خانهی خودش برگردد.»
گرگه هر چه نشست، دید فایدهای ندارد. با گوش سوخته و دندان شکسته و تن خیس به جنگل برگشت. آن شب پیرزن توی خانهی تمیزش با خیال راحت خوابید.
پیام قصه
یاریگرفتن از خود بهتر است تا از دیگران.
در قصهی «پیرزن و گرگ»، پیرزن برای اینکه گرگ را از خانه بیرون کند، از دیگران کمک میخواهد؛ اما چون حاصلی نمیبیند، خود دستبهکار میشود و موفق هم میشود.
سؤالها
- چرا گرگ به خانهی پیرزن آمد؟
- پیرزن از چه کسانی کمک خواست؟ آنها به او چه گفتند؟
- وقتی پیرزن نتوانست از کسی کمک بگیرد، چه کرد؟