قصه-کودکانه-روستایی-مورچه-اشک‌-ریزان،-چرا-اشک‌-ریزان؟

قصه کودکانه روستایی: مورچه اشک‌ ریزان، چرا اشک‌ ریزان؟ / داستانی شبیه قصه کک به تنور

قصه کودکانه روستایی

مورچه اشک‌ ریزان، چرا اشک‌ ریزان؟

داستانی شبیه قصه کک به تنور

– بازنوشته: زهره پریرخ
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد پنجم

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود. توی یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می‌کرد که نان می‌پخت؛ چه نان‌های خوشمزه‌ای! وقتی بوی نان‌های خاله پیرزن توی هوا می‌پیچید، همه، از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچه‌ها از کلاغ‌ها و گنجشک‌ها و جوجه‌ها گرفته تا مورچه‌ها خوشحال می‌شدند؛ چقدر خوشحال!

یک روز، مثل همیشه، خاله پیرزن آرد را خمیر کرد و تنور را روشن کرد؛ اما تا آمد نان را به تنور بچسباند، نان از دستش افتاد توی تنور. خاله پیرزن خم شد تا نان را بردارد… بازهم خم شد، آن‌قدر خم شد که فقط پاهایش بیرون ماند.

مورچه‌ای از آنجا می‌گذشت. پاهای خاله پیرزن را دید. فکر کرد خاله پیرزن توی تنور افتاده است. گریه و زاری کرد؛ چه گریه و زاری! و فریاد کشید: «خاله به تنور، خاله به تنور!»

گنجشکی از آنجا می‌گذشت، مورچه را دید که مثل ابر بهار گریه می‌کند. پرسید: «مورچه‌ی اشک‌ریزان، چرا اشک‌ریزان؟»

مورچه گفت: «خاله به تنور، مورچه اشک‌ریزان.»

گنجشکه این را که شنید ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غصه، پرهای دمش ریختند. گنجشکه پر زد و روی یک درخت نشست و جیک‌جیک کرد، چه جیک‌جیکی!

درخت دید پرهای دم گنجشکه ریخته است. از گنجشکه پرسید: «گنجشک دم ریزان، چرا دم ریزان؟»

گنجشکه گفت: «خاله به تنور، مورچه اشک‌ریزان، گنجشک دم ریزان.»

درخت این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غصه برگ‌هایش ریختند.

کلاغی که لانه‌اش روی درخت بود تا آمد توی لانه بنشیند، دید همه‌ی برگ‌های درخت ریخته است. با تعجب پرسید: «درخت برگ‌ریزان، چرا برگ‌ریزان؟»

درخت آه کشید و ناله کرد؛ چه آه و ناله‌ای! و گفت: «خاله به تنور، مورچه اشک‌ریزان، گنجشک دم ریزان، درخت برگ‌ریزان.»

کلاغه این را که شنید، غمگین شد؛ چقدر غمگین! از غم و غصه پرهایش ریخت. کلاغه پرید و روی دیوار نشست و قارقار کرد؛ چه قارقاری!

دیوار صدای کلاغ را شنید و پرسید: «کلاغ پرریزان، چرا پرریزان؟»

کلاغ آه کشید؛ چه آهی! و گفت: «خاله به تنور، مورچه اشک‌ریزان، گنجشک دم ریزان، درخت برگ‌ریزان، کلاغ پرریزان.»

دیوار تا این را شنید، از غصه پر از ترک شد. چه ترک‌هایی!

پیرمرد ماست‌فروشی که کنار دیوار، ماست می‌فروخت تا ترک‌های دیوار را دید، پرسید: «دیوار پر ترک، چرا پر ترک؟»

دیوار ناله کرد؛ چه ناله‌ای! و گفت: «خاله به تنور، مورچه اشک‌ریزان، گنجشک دم ریزان، درخت برگ‌ریزان، کلاغ پرریزان، دیوار پرترک.»

پیرمرد این را که شنید، دلش پر از غم و غصه شد؛ چه غم و غصه‌ای! از غم و غصه، ماست‌هایش را ریخت روی سروصورتش.

از آن‌طرف، خاله پیرزن، نانی را که توی تنور افتاده بود، بیرون آورد. نان‌هایش را پخت و چند تا از آن‌ها را برداشت تا پیش پیرمرد ماست فروش ببرد و ماست بگیرد. توی راه، پیرمرد را دید که ماست به سر و رویش ریخته است و می‌دود؛ چه دویدنی! پیرزن فریاد زد: «بابا ماست به رو، چرا ماست به رو؟»

پیرمرد تا خاله پیرزن را دید، فریاد زد: «خاله پیرزن توی تنور نیفتاده‌ای؟ صحیح و سالم هستی؟»

خاله پیرزن گفت: «معلومه، مگر قرار بود توی تنور بیفتم؟»

پیرمرد خوشحال شد؛ چقدر خوشحال! ماست‌ها را از سروصورتش پاک کرد و فریاد زد: «مورچه اشک‌ریزان، چرا اشک‌ریزان؟ گنجشک دم ریزان، چرا دم ریزان؟ درخت برگ‌ریزان، چرا برگ‌ریزان؟ کلاغ پرریزان، چرا پرریزان؟ دیوار پر ترک، چرا پر ترک؟ خاله پیرزن که سالم است. نسوخته است.»

مورچه و گنجشک و درخت و کلاغ و دیوار تا حرف‌های پیرمرد را شنیدند و خاله پیرزن را دیدند، خوشحال شدند؛ چقدر خوشحال!

خبر توی ده پیچید. همه، از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچه‌ها، از کلاغ‌ها و گنجشک‌ها و جوجه‌ها گرفته تا مورچه‌ها به خانه‌ی خاله پیرزن رفتند و از نان‌های خوشمزه‌اش خوردند و به اشتباه مورچه خندیدند.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه:

قصه‌ی «مورچه اشک‌ریزان، چرا اشک‌ریزان» بازنویسی از یک متل زیبای ایرانی است که شاید شما هم در کودکی آن را شنیده باشید.

این قصه مصداق کامل این نکته است که تا از چیزی مطمئن نشده‌اید، آن را به زبان نیاورید.

 

سؤال‌ها:

  1. چرا مورچه فکر کرد خاله پیرزن توی تنور افتاده است؟
  2. مورچه و گنجشک و درخت و کلاغ و دیوار از ناراحتی چه کردند؟
  3. چه کسی خاله پیرزن را دید؟

 

نکاتی درباره‌ی روایت قصه:

«مورچه اشک‌ریزان، چرا اشک‌ریزان؟» یکی از متل‌های قدیمی و شیرین است که بازنویسی شده است تا بتوانیم از آن در روایتی با همراهی مخاطبان استفاده کنیم.

روال قصه، آهنگ مشخص و متمایزی دارد. از همان آغاز، کودکان می‌توانند با جمله‌هایی مانند: «چه نان‌های خوشمزه‌ای! چه دادوفریادی! و…» با قصه هم‌آواز شوند.

همچنین می‌توان از همراهی آن‌ها در گفتگوهای شخصیت‌های قصه نیز استفاده کرد؛ مانند درخت از گنجشکه پرسید: «گنجشک دم ریزان، چرا دم ریزان؟»

گنجشکه گفت: «خاله به تنور، مورچه اشک‌ریزان، گنجشک دم ریزان.»

یادآوری این نکته‌ی مهم لازم است که درخواست همراهی از مخاطبان نباید مستقیم باشد و قصه را قطع کند. از طرف دیگر، می‌توانیم تُن و لحن صدا را هماهنگ با حالت‌های شخصیت‌های قصه تغییر بدهیم. اگر ضمن روایت قصه همگام با شخصیت‌های آن شاد یا غمگین بشویم، بگرییم یا بخندیم، بچه‌ها هم همراه با ما در غم و شادی آن‌ها شریک می‌شوند و فضای قصه و اوج و فرود و حوادث و ماجراهای آن را بیشتر درک می‌کنند و لذت می‌برند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *