قصه کودکانه روستایی
مانگا، همسرش و پرندهها
نتیجهی خوب همکاری در کارها
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد هشتم
روزی روزگاری در سرزمین آفریقا، مردی به نام مانگا با همسر و فرزندش زندگی میکرد. آنها توی این دنیای بزرگ چیزی نداشتند: نه خانهای، نه زمینی، نه اسبی. اینطرف و آنطرف میرفتند و هر جا کاری پیدا میکردند، مدتی میماندند.
بالاخره روزی رسید که از دورهگردی خسته شدند و توی یک دهکده ماندند.
مانگا مدتها روی زمین دیگران کار کرد تا توانست یک تکه زمین برای خودش بخرد؛ اما این زمین برای کشت و کار مناسب نبود؛ پر از سنگهای ریزودرشت بود. هرروز از طلوع تا غروب خورشید، مانگا و همسرش کار میکردند تا زمین را صاف و هموار کنند؛ اما فایدهای نداشت.
روزی از روزها، وقتیکه خسته و ناامید گوشهای نشسته بودند، یک دسته پرنده آمدند و مدتی بالای سر آنها پرواز کردند. چیزی نگذشت که روی زمین نشستند و مشغول جمعکردن سنگها شدند.
چند روز بعد، زمین صاف و هموار شده بود. مانگا که از خوشحالی نمیدانست چه کار کند، به همسرش گفت: «حتماً سلطان پرندهها از روی زمین ما گذشته و دیده که چقدر خسته شدهایم و این پرندهها را به کمکمان فرستاده است.»
مانگا و همسرش زمین را شخم زدند. روزی که میخواستند دانهها را بکارند، هوا گرم بود. مانگا و همسرش دستتنها بودند؛ پولی نداشتند تا کسی را برای کمک بیاورند. وقتی از خستگی و گرما به سایهی درختی پناه برده بودند، دوباره پرندهها از راه رسیدند و چیزی نگذشت که همهی دانهها را کاشتند و رفتند. مانگا با خوشحالی گفت: «سلطان پرندهها حتماً میداند که چقدر تنها و فقیر هستیم که بازهم پرندهها را به کمک ما فرستاد.»
از بخت بد، آن سال باران نبارید و بیشتر مزرعهها خشک شدند. یک روز که مانگا و همسرش غمگین و ناراحت نشسته بودند و به جوانههایی که از بیآبی پژمرده شده بودند نگاه میکردند، بازهم پرندهها آمدند. این بار هرکدام پوست گردویی پر از آب با خود آورده بودند. پرندهها هرروز میرفتند و میآمدند و برای مزرعهی مانگا آب میآوردند. مانگا و همسرش با خودشان میگفتند: «سلطان پرندهها یار ماست. دوست ندارد یکبار دیگر دورهگرد شویم.»
آن سال محصول مزرعهی مانگا و همسرش از همهی مزرعههای دهکده بیشتر و بهتر بود. روزی که باید محصول را درو میکردند، از طلوع آفتاب دستبهکار شدند. چیزی نگذشت که سروکلهی پرندهها پیدا شد. مانگا و همسرش خوشحال بودند که بازهم پرندهها به کمکشان آمدهاند؛ اما کمکم فهمیدند پرندهها محصولی را که درو میکنند جای دیگری جمع میکنند. مانگا گفت: «خُب، حتماً میخواهند به سلطان پرندهها نشان بدهند که چقدر از محصول را آنها جمع کردهاند و چقدر به ما کمک کردهاند.»
اما وقتی کار تمام شد، مانگا و همسرش با تعجب دیدند که پرندهها محصولی را که خودشان جمع کرده بودند، با خود بردند. مانگا دنبال پرندهها دوید. دادوفریاد کرد؛ اما پرندهها برنگشتند. مانگا فریاد زد: «پرندههای بدجنس، محصول ما را کجا میبرید؟»
مانگا از ناراحتی و عصبانیت نمیدانست چه کند. یکسره راه میرفت و به پرندهها بد میگفت؛ پرندههای بدجنس، پرندههای موذی، محصولی که با اینهمه زحمت به دست آورده بودیم را بردید… باید میدانستم میخواهند چه کنند؛ اگر یکبار دیگر روی زمین ما بیایند…»
دستآخر همسر مانگا گفت: «اینقدر نگو، محصولمان. آن محصولِ ما تنها نبود. آنها زمین را برایمان صاف و هموار کردند. در کاشتن آن همراهمان بودند. زمینمان را آب دادند. وقت برداشت محصول هم باید سهمشان را برمیداشتند. حتماً سلطان پرندهها نمیخواست در این خشکسالی، ما و پرندهها گرسنه بمانیم که آنها را به کمک ما فرستاد و ما را به کمک آنها.»
مانگا دیگر چیزی نگفت. همسرش راست میگفت؛ اگر پرندهها در آن سال سخت به یاری آنها نیامده بودند، مانگا و همسرش نمیتوانستند محصولی به دست آورند و هنوز دورهگرد بودند.
سال بعد باران بارید و بارید و بارید. زمین مانگا و همسرش برای کاشت آماده بود. وقتی میخواستند دانهها را بکارند، به یاد سال پیش افتادند. دلشان میخواست یکبار دیگر پرندهها بیایند تا از آنها تشکر کنند؛ اما پرندهها نیامدند. هر پرندهای که از روی مزرعهی آنها میگذشت، مانگا فریاد میزد: «پرنده! اگر گذرت به سرزمین پرندهها افتاد، از آنها تشکر کن و بگو ما همیشه سهم آنها را نگه میداریم.»
و از آن سال به بعد، وقتی مانگا و همسرش محصولشان را درو میکردند، سهمی هم برای پرندهها روی بام خانه میریختند. هر پرندهای که از آنجا میگذشت، دانهای برمیچید و میرفت.
پیام قصه
کاشت باهم، برداشت باهم.
در قصهی «مانگا، همسرش و پرندهها» پرندهها به یاری مانگا و همسرش آمدند و زمین را آباد کردند و دست آخری، سهمی از محصول را با خود بردند و یادی خوش از خود به جا گذاشتند.
سؤالها
- چرا مانگا و همسر و فرزندش در یک دهکده ماندگار شدند؟
- زمینی که مانگا و همسرش خریده بودند، چگونه بود؟
- چه کسانی به کمک مانگا و همسرش آمدند؟
- هنگام درو کردن محصول چه اتفاقی افتاد؟
- چرا هرسال مانگا مقداری از محصول مزرعهاش را روی بام میریخت؟