قصه کودکانه روستایی
خانه آباد کن، دل شاد کن
قدر نعمت ها را بدانیم
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد هشتم
برگ گل قصه میگفت. قصهی کی را؟ قصهی دختر یکی یکدانه را میگفت: پیرزنی بود که یک دختر داشت؛ پیرزن تمیز و مرتب بود؛ اما دختر سربههوا بود، دل به کار نمیداد و هیچ کاری را به آخر نمیرساند. مدتی بود که دختر به خانهی بخت رفته بود و پیرزن از او بیخبر بود. یک روز با خودش گفت: «بروم، ببینم دخترم چه میکند؟»
پیرزن یک جفت جوراب برای دامادش و یک شال برای دخترش بافت، کمی هم کلوچه درست کرد و راه افتاد.
رفت و رفت تا به خانهی دختر رسید. دید در باز است و کسی توی خانه نیست. از لانهی مرغ و خروسها سروصدا میآمد. پیرزن رفت ببیند چه خبر است. دید مرغ و خروسها دانه ندارند. پیرزن از مرغ و خروسها پرسید: «دخترم کجا رفته؟»
مرغ و خروسها گفتند: «رفته خانهی همسایه گل بگوید و گل بشنود».
پیرزن اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و یک کیسهی کثیف پیدا کرد. کمی دانه توی کیسه بود. خوب که به کیسه نگاه کرد، آن را شناخت. آهی کشید و گفت: «یک روز پیراهن من بودی، یک روز یک کیسهی قشنگ بودی. حالا به این روز افتادی. گناه دخترم را به من ببخش.»
برای مرغ و خروسها دانه ریخت، کیسه را شُست و پر از دانه کرد و سر جایش گذاشت. وقتی از لانهی مرغ و خروسها بیرون آمد، چشمش به باغچه افتاد؛ توی باغچه سبزی کاشته بودند؛ اما خشک خشک بود. پیرزن با ناراحتی گفت: «اگر دخترم میدانست که شما سبزیها چقدر زحمت کشیدهاید تا از خاک سر درآوردهاید، نمیگذاشت تشنه بمانید. گناه دخترم را به من ببخشید.»
پیرزن باغچه را آب داد. جوراب و شال و کلوچه را لب طاقچه گذاشت و به خانه برگشت.
از آنطرف، دختر به خانه آمد، دید که باغچه سیراب است؛ ظرف دانهی مرغ و خروسها پر است و کیسهی دانهها شسته و تمیز. دختر از مرغ و خروسها پرسید: «کی برایتان دانه ریخته؟»
مرغ و خروسها گفتند: «خانه آباد کن، دل شاد کن.»
دختر از باغچه پرسید: «کی به تو آب داده؟»
باغچه گفت: «خانه آباد کن، دل شاد کن.»
دختر، جوراب و شال و کلوچه را که لب طاقچه دید، همهچیز را فهمید و زد روی دستش و با خود گفت: «چه کنم؟ چه کار کنم؟» برای مادرش پیغام فرستاد: «خانهام را آباد کردی، چرا نماندی دلم را شاد کنی.»
پیرزن هم پیغام فرستاد: «هر وقت گوشَت شنیدی و چشمَت دید، میآیم و میمانم.»
یک ماه گذشت، دو ماه گذشت. پیرزن باز هوای دیدن دخترش را کرد. کمی نخود و کشمش و آلوچه برداشت و راه افتاد.
وقتی به خانهی دختر رسید، بازهم در باز بود. رفت تو. ظرف دانهی مرغ و خروسها پر از دانه بود. خاک باغچه نمدار بود. کیسهی دانه هم تمیز بود. پیرزن خوشحال شد. رفت توی اتاق بنشیند و نفسی تازه کند که دید یک سطل پر از شیر گوشهی اتاق است. پیرزن از سطل شیر پرسید: «دخترم کجا رفته؟»
سطل شیر گفت: «رفته خانهی همسایه گل بگوید و گل بشنود.»
پیرزن آهی کشید و گفت: «اگر دخترم میدانست چه نعمتی هستی، تو را نمیگذاشت برود. گناه دخترم را به من ببخش.»
پیرزن از شیر، ماست و پنیر درست کرد و رفت سر چاه سطل را بشوید که صدای قژقژ شنید. خوب که گوش کرد، فهمید درخت سیب ناله میکند. شاخههای درخت از سنگینی سیبها خم شده بودند، امروز و فردا بود که بشکنند. پیرزن گفت: «اگر دخترم میدانست چه بار سنگینی داری، بارت را سبک میکرد. گناه دخترم را به من ببخش.»
پیرزن سطل را شست و سیبها را چید و توی آن ریخت. نخود و کشمش و آلوچه را لب طاقچه گذاشت و به خانه برگشت.
دختر به خانه آمد، دید از سطل شیر خبری نیست؛ اما یک کاسه ماست و یک قالب پنیر توی آشپزخانه بود. پرسید: «کی شما را درست کرده؟»
ماست و پنیر گفتند: «خانه آباد کن، دل شاد کن.»
دختر توی حیاط رفت، دید سیبهای درخت را چیدهاند و توی سطل شیر ریختهاند. از درخت سیب پرسید: «کی سیبهایت را چیده؟»
درخت گفت: «خانه آباد کن، دل شاد کن.»
دختر نخود و کشمش و آلوچه را که لب طاقچه دید، همهچیز را فهمید. آی و وای کرد و با خودش گفت: «چه کنم؟ چه کار کنم؟» بازهم برای مادرش پیغام فرستاد: «خانهام را آباد کردی؛ چرا نماندی دلم را شاد کنی؟»
پیرزن این بار هم پیغام فرستاد: «هر وقت چشمَت دید و گوشَت شنید؛ میآیم و میمانم.»
مدتی گذشت. پیرزن که برای دخترش دلتنگ شده بود، راه افتاد و به خانهی او رفت. بازهم در باز بود. رفت تو. از تنور صدای جرق و جرق میآمد. هیزمها توی تنور میسوختند و خمیرها زیر پارچه مانده بودند. پیرزن از هیزمها پرسید: «دخترم کجا رفته؟»
تنور گفت: «رفته خانهی همسایه گل بگوید و گل بشنود.»
پیرزن گفت: «اگر دخترم میدانست هیزمشکن با چه زحمتی هیزمها را خرد میکند و به خانه میآورد نمیگذاشت شما بسوزید و از بین بروید. گناه دخترم را به من ببخشید.»
پیرزن آستینها را بالا زد و نانها را پخت و تنور را خاموش کرد. دستمالش را لب طاقچه گذاشت و به خانه برگشت.
وقتی دختر به خانه آمد، دید نانها پخته شدهاند و تنور خاموش است. از تنور پرسید: «کی نانها را پخته؟»
تنور گفت: «خانه آباد کن، دل شاد کن.»
دختر لب طاقچه را نگاه کرد؛ دستمال مادرش را که دید همهچیز را فهمید، پیغام فرستاد: «خانهام را آباد کردی، چرا نماندی دلم را شاد کنی؟»
پیرزن پیغام فرستاد: «هر وقت گوشَت شنید و چشمت دید، میآیم و میمانم.»
مدتی گذشت. دختر هر چه نگاه کرد و گوش کرد؛ چیزی ندید و نشنید. تا اینکه یک روز چشمش به پردهی اتاق افتاد. دید پرده پاره است. رفت نخ و سوزن بیاورد، پرده را بدوزد. سوزن را پیدا نکرد. گشت و گشت تا بالاخره نخ و سوزن را زیر دیگ مسی پیدا کرد. پرده را دوخت. برای نخ و سوزن هم یک کیسه دوخت. وقتی میخواست کیسه را توی صندوق بگذارد، دید صندوق آنقدر بههمریخته است که نگو و نپرس.
صندوق را مرتب کرد و کیسهی نخ و سوزن را توی آن جا داد؛ اما درِ صندوق را که بست، دید چفت در صندوق شکسته است و تلق تلق صدا میکند. آن را هم درست کرد.
کمکم خانهی دختر مرتب و تمیز شد.
یک روز، دختر توی خانه کار میکرد که صدای در را شنید و در را باز کرد، مادرش بود.
پیرزن آمد تو. اینطرف را نگاه کرد، آنطرف را نگاه کرد؛ چیزی ندید و گلهای هم نشنید. با خوشحالی گفت: «حالا که دل به خانه بستی و خانه را آباد کردی و دلم را شاد کردی، میمانم.»
پیرزن بعد از چند روزی که پیش دخترش ماند با خیال راحت به خانه برگشت.
پیام قصه
هر پدیده قدر و ارزشی دارد که باید شناخته شود؛ وگرنه هرز میرود.
چیزی که پیرزن در قصهی «خانه آباد کن، دل شاد کن» از دخترش میخواهد، همان قدر شناختن و قدر دانستن نعمتهاست.
سؤالها
- وقتی پیرزن برای اولین بار به خانهی دخترش رفت، چه دید و چه شنید؟
- پیرزن به مرغ و خروسها چه داد و با کیسه چه کرد؟
- پیرزن برای بار دوم و سوم که به خانهی دخترش رفت، چه دید و چه شنید؟
- پیرزن برای دخترش چه پیغامی میفرستاد؟
- بالاخره چشم دختر دید و گوشش شنید؟
نکتههایی دربارهی گویش قصه
هر قصه نکتهای دارد که اگر در روایت بر روی آن تأکید کنیم، پیام قصه را روشنتر میکند.
در قصهی «خانه آباد کن، دل شاد کن»، تأکید بر روی خوب شنیدن و خوب دیدن است. چشم دختر پیرزن باید ببیند و گوشش بشنود. پس صداها و حالتها در گویش این قصه اهمیت به سزا دارد.
میتوانیم این قصه را در حالتی سراپا سکوت، روایت کنیم؛ یعنی قصهگو قصه را بگوید و مخاطبان بشنوند. در این روش هرگاه پیرزن به خانهی دخترش میآید و صدایی میشنود، باید آن صدا را تقلید کنیم:
از لانهی مرغ و خروسها سروصدا میآمد…
(صدای مرغ و خروس)
یا
رفت سر چاه سطل را بشوید که صدای قژقژ شنید…
(صدای قژقژ درخت)
همچنین میتوانیم جمع را به شنیدن صداهایی که منبع آنها ناپیداست فرابخوانیم و یا به تماشای تصویرهایی از یک کیسهی کهنه یا یک سطل شیر یا نخ و سوزن دعوت کنیم.
گذشته از این، میتوانیم از روش همراهی مخاطبان بهره ببریم. همانطور که میدانیم باید مخاطبان را در گفتن جملههای تکراری و صداهای مختلف با خودمان همراه کنیم:
پیرزن از مرغ و خروسها پرسید: «دخترم کجا رفته؟»
مرغ و خروسها گفتند: «رفته خانهی همسایه گل بگوید و گل بشنود.»
یا
دختر از مرغ و خروسها پرسید: «کی برایتان دانه ریخته؟»
مرغ و خروسها گفتند: «خانه آباد کن، دل شاد کن.»
یا
پیرزن پیغام فرستاد: «هر وقت گوشَت شنید و چشمت دید، میآیم و میمانم.»
اگر این قصه را برای کودکان سالهای اول دبستان روایت میکنیم، بعد از پایان قصه، مجموعهی این صداها و حالتها میتواند بهصورت یک بازی درآید. بد نیست از تکتک آنها بخواهیم صداهای مختلف را تقلید کنند و یا حالتهای پیرزن هنگام مشاهدهی کیسهی کهنه، باغچهی خشک، سبزی… را به خود بگیرند و ما بهترین آنها را انتخاب کنیم.
بههرحال در انتخاب هرکدام از این روشها یا استفاده از روشهای ابداعی آزاد هستید