قصه کودکانه روستایی
جوجه ازخودراضی
تکبر و خودبزرگ بینی،کار بدی است
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد 1
یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعهی کوچک، یک مرغ و یازده جوجهاش زندگی میکردند. ده تا از این جوجهها خوب و مهربان بودند؛ اما یکی از آنها بداخلاق و ازخودراضی بود. این جوجهی بداخلاق به حرفهای مادرش گوش نمیداد. با جوجههای دیگر بازی نمیکرد. سرش را بالا میگرفت و میگفت: «رنگ من از همه قشنگتر است! نوک من از همه زیباتر است. من از همه بهتر میپرم.»
یک روز جوجهی ازخودراضی پیش مادرش رفت و گفت: «مادر، من خیلی قشنگم. جای من اینجا نیست. من باید توی خانهای زندگی کنم که از آن زیباتر نباشد در مزرعهای زندگی کنم که از آن بزرگتر نباشد.»
هر چه مادر جوجه گفت، جوجهی من، همینجا بمان، بهترین جا برای تو، زندگی کنار خواهر و برادرهایت است؛ جوجهی ازخودراضی گوش نداد و به راه افتاد. خانم مرغه فریاد کشید: «پس در راه به هرکس رسیدی مهربان باش.»
جوجه رفت و رفت تا به جوی آبی رسید. برگها راه را بسته بودند و آب نمیتوانست بگذرد. آب تا جوجه را دید گفت: «خوب شد که آمدی. بیا این برگها را از سر راهم بردار تا بتوانم بگذرم.»
جوجه گفت: «تو خیال میکنی من آمدهام که برگها را از سر راه تو برادرم؟ نه؛ من میروم تا در مزرعهای زندگی کنم که از آن بزرگتر نباشد و توی خانهای زندگی کنم که از آن زیباتر نباشد.»
جوجه رفت و رفت تا به آتشی رسید. آتش داشت خاموش میشد. آتش تا جوجه را دید گفت: «خوب شد که آمدی. بیا چندتکه چوب روی من بگذار تا خاموش نشوم.»
جوجه گفت: «تو خیال میکنی من آمدهام که چوب روی آتش بگذارم؟ نه؛ من میروم تا در مزرعهای زندگی کنم که از آن بزرگتر نباشد و توی خانهای زندگی کنم که از آن زیباتر نباشد.»
جوجه رفت و رفت تا به درختی رسید. باد درخت را تکان میداد. لانهی گنجشکی روی یکی از شاخههای درخت بود. باد تا جوجه را دید گفت: «خوب شد آمدی. میخواهم از این درخت بگذرم؛ ولی میترسم لانهی گنجشک را بیندازم. بیا لانه را نگهدار تا من بگذرم.»
جوجه گفت: «تو خیال میکنی من آمدهام که لانهی گنجشک را نگه دارم؟ نه؛ من میروم در مزرعهای زندگی کنم که از آن بزرگتر نباشد و توی خانهای زندگی کنم که از آن زیباتر نباشد.»
جوجه بازهم رفت تا به یک مزرعهی خیلیخیلی بزرگ رسید. توی آن مزرعه یکخانهی خیلیخیلی زیبا بود. جوجه با خودش گفت: «وای! این خانه همانجایی است که آرزو داشتم توی آن زندگی کنم.»
جوجه پشت یکی از پنجرههای آن خانهی زیبا رفت. این پنجرهی آشپزخانه بود. آشپز تا جوجه را دید او را گرفت و گفت: «چه جوجهی زشتی! چه جوجهی کثیفی! اول او را خوب میشویم. بعد آن را توی لانهی جوجهها میاندازم. وقتیکه بزرگتر شد با آن غذا درست میکنم.»
آشپز کمی آب در یک ظرف ریخت. آب را روی آتش گذاشت تا گرم شود و جوجه را بشوید.
جوجه به آب گفت: «ای آب، کمکم کن. من دوست ندارم خیس شوم.»
آب گفت: «مگر تو به من کمک کردی؟»
آب داشت گرم میشد جوجه ترسید که آب گرم او را بسوزاند. به آتش گفت: «ای آتش، کمکم کن. آب را خیلی گرم نکن. میترسم بسوزم.»
آتش گفت: «مگر تو به من کمک کردی؟»
در همین وقت آشپز، آب گرم را روی جوجه ریخت. جوجه دستوپا زد و از دست آشپز فرار کرد. پنجره هنوز باز بود جوجه از پنجره بیرون پرید. پرهایش خیس بود و پاهایش میسوخت. میخواست تند بدود؛ اما باد او را
به اینطرف و آنطرف میانداخت جوجه: گفت: «ای باد کمکم کن. وگرنه آشپز مرا میگیرد.»
باد گفت: «مگر تو به من کمک کردی؟»
جوجه چارهای نداشت. با هزار زحمت خودش را به خانه رساند و از آن روز به بعد دیگر کسی نشنید که بگوید: «رنگم از همه قشنگتر است! نوکم از همه زیباتر است!»
پیام قصه
همانقدر که مهربانی و فروتنی زیباست؛ بدخلق بودن، تکبر و ازخودراضی بودن، انسان را موجودی بیلطف و حقیر میکند.
در قصهی «جوجه ازخودراضی»، جوجه از سر خودستایی با هیچکس مهربان نبود و بالاخره هم سوخته و خسته و پشیمان به خانه برگشت.
سؤالها
- چرا جوجهی ازخودراضی فکر میکرد که جایش توی آن خانه نیست؟
- وقتی جوجهی ازخودراضی از پیش مادرش میرفت، مادر به او چه گفت؟
- چرا جوجهی ازخودراضی به آب، آتش و باد کمک نکرد؟
- وقتی جوجهی ازخودراضی به خانهی زیبا رسید، چه اتفاقی افتاد؟