قصه کودکانه روستایی
برادر بزرگتر و برادر کوچکتر
لجبازی رابطه را خراب میکند
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد 1
یکی بود یکی نبود. سالها پیش، دو برادر در یک مزرعهی کوچک زندگی میکردند. هردوی آنها سخت زحمت میکشیدند و کار میکردند؛ اما کارشان خوب پیش نمیرفت؛ چون برادر کوچکتر لجباز و یکدنده بود.
اگر برادر بزرگتر میگفت، امسال گندم بکاریم، برادر کوچکتر میگفت، باید جو بکاریم. اگر برادر بزرگتر میگفت، امروز باران میبارد؛ برادر کوچکتر میگفت آفتاب میشود. اگر برادر بزرگتر میگفت، برویم ماهی بگیریم؛ برادر کوچکتر میگفت، امروز برای شکار مرغابی خوب است.
تا اینکه، یک روز وقتی از مزرعه به خانه برمیگشتند، برادر بزرگتر گفت: «بهتر است فردا جوها را درو کنیم.»
برادر کوچکتر گفت: «نه، پسفردا بهتر است.»
برادر بزرگتر گفت: «باشد، پسفردا. از پسرعموهایمان هم میخواهیم بیایند و به ما کمک کنند.»
برادر کوچکتر گفت: «نه، از پسرخالههایمان میخواهیم بیایند و به ما کمک کنند.»
برادر بزرگتر گفت: «باشد، از پسرخالههایمان کمک میخواهیم. باید قبل از درآمدن خورشید کار را شروع کنیم.»
برادر کوچکتر گفت: «نه، بعد از درآمدن خورشید.»
برادر بزرگتر گفت: «چه پیش از درآمدن خورشید، چه بعدازآن، ما داسهایمان را برمیداریم و جوها را درو میکنیم.»
برادر کوچکتر گفت: «چی؟ با داس نه. با قیچی درو میکنیم.»
برادر بزرگتر گفت: «با قیچی؟ تا حالا کی شنیده که جو را با قیچی درو کنند. گندم و جو را همیشه با داس درو میکنند.»
برادر کوچکتر گفت: «نه، همانکه گفتم؛ با قیچی.»
برادر بزرگتر که از دست برادر کوچکتر حوصلهاش سر رفته بود، فریاد زد: «گفتم که با داس.»
برادر کوچکتر فریاد زد: «با قیچی، با قیچی.»
همانطور که بگوومگو میکردند به رودخانه رسیدند. روی رودخانه یک پل بود. برادر کوچکتر جلو پایش را ندید. از روی پل توی رودخانه افتاد و رفت زیر آب. برادر بزرگتر با نگرانی به جایی که برادر کوچکتر افتاده بود، نگاه کرد. بالاخره برادر کوچکتر سر از آب درآورد و فریاد زد: «قیچی.» و دوباره رفت زیر آب.
بار دوم وقتی سر از آب درآورد؛ برادر بزرگتر فریاد زد: «آخه با قیچی …» و برادر کوچکتر دوباره رفت زیر آب.
بار سوم دو برادر باهم فریاد زدند. یکی گفت، قیچی و آن یکی گفت، داس.
بار چهارم وقتی برادر کوچکتر سر از آب درآورد، آنقدر خسته بود که نمیتوانست حرف بزند؛ اما دستش را از آب بیرون آورد و انگشتهایش را چند بار مثل قیچی باز و بسته کرد و دوباره رفت زیر آب. این بار هر چه برادر بزرگتر صبر کرد خبری از برادر کوچکتر نشد. باعجله به ده برگشت و از پسرعموها و پسرخالههایش کمک خواست. همه باهم کنار رودخانه رفتند و دوروبر پل را گشتند؛ اما برادر کوچکتر را پیدا نکردند. یکی از پسرعموها گفت: «بیایید برویم، پایین رودخانه را بگردیم، حتماً آب او را با خود برده.»
اما پایین رودخانه هم برادر کوچکتر را پیدا نکردند. ناگهان برادر بزرگتر فریاد زد: «من چقدر بیفکرم. برادرم همیشه با همهچیز و همهکس مخالف است. این بار هم حتماً با آب رودخانه مخالفت کرده و بهطرف بالا شنا کرده است.»
همه باهم بهطرف بالای رودخانه به راه افتادند. کمی که رفتند، برادر کوچکتر را دیدند که دودستی سنگی را چسبیده و سرش را از آب بیرون نگه داشته است. او را از آب گرفتند و به خانه بردند.
وقتی حالش بهتر شد برادر بزرگتر زیر گوشش گفت: «جوها را پسفردا درو میکنیم، همانطور که تو میخواستی.»
برادر کوچکتر گفت: «نه فردا درو میکنیم، همانطور که تو میخواستی.»
برادر بزرگتر گفت: «نه. پسفردا.»
برادر کوچکتر گفت: «فردا.»
برادر بزرگتر گفت: «هر طور که تو میخواهی.»
برادر بزرگتر گفت: «با قیچی درو میکنیم، همانطور که تو میخواستی.»
برادر کوچکتر گفت: «نه، با داس. همانطور که تو میخواستی.»
برادر بزرگتر گفت: «با قیچی»
برادر کوچکتر گفت: «با داس»
برادر بزرگتر گفت: «هر طور که تو میخواهی.»
برادر بزرگتر گفت: «از پسرخالههایمان کمک میگیریم، همانطور که تو میخواستی.»
برادر کوچکتر گفت: «نه. از پسرعموهایمان کمک میخواهیم. همانطور که تو میخواستی.»
پسرعموها و پسرخالهها که دیدند باز برادر بزرگتر و برادر کوچکتر باهم بگوومگو میکنند، گفتند: «بس کنید دیگر. همه باهم کمک میکنیم تا فردا و پسفردا با داس و قیچی جوها را درو کنیم.»
دو برادر با خوشحالی قبول کردند. برادر کوچکتر قول داد که دست از لجبازی بردارد و بیخود با دیگران مخالفت نکند.
پیام قصه
لجبازی کردن و درگیر شدن با دیگران سبب میشود که روابط بین آدمها تیره شود؛ تصمیمگیری سختتر گردد و کارها دیر به سرانجام برسد.
سؤالها
- چرا برادر کوچکتر در هر کاری مخالفت میکرد؟
- چه شد که برادر کوچکتر توی رودخانه افتاد؟
- برادر بزرگتر چطور برادر کوچکتر را نجات داد؟
- بالاخره برادر بزرگتر و برادر کوچکتر با کمک چه کسانی زمینشان را درو کردند؟