قصه کودکانه روستایی
امیر کوچولو
هر کسی را بهر کاری ساحتند
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد سوم
امیر کوچولو با پدر و مادرش توی یک ده کوچک زندگی میکردند. آنها زمینی داشتند که توی آن گندم و جو میکاشتند. پدر و مادر امیر کوچولو باید از صبح تا شب روی زمینشان کار میکردند؛ برای همین هم بیشتر وقتها امیر کوچولو تنها میماند.
یک روز صبح، امیر کوچولو که بازهم تنها بود، به حیاط رفت. خروس روی نردههای دور حیاط ایستاده بود و آواز میخواند: «قوقولی قوقو قوقولی قوقو…»
امیر کوچولو از نردهها بالا رفت و گفت: «چه کار خوبی! من هم مثل تو قوقولی قوقو میکنم.»
خروس گفت: «قوقولی قوقو»
امیر کوچولو گفت: «قوقولی قوقو»
کمی گذشت. امیر کوچولو خسته شد و گفت: «من هرقدر هم خوب قوقولی قوقو بکنم، نمیتوانم مثل تو آواز بخوانم.»
خروس گفت: «شاید بتوانی. بازهم بخوان. قوقولی قوقو.»
امیر کوچولو گفت: «نه.» و به راه افتاد.
کمی که رفت چشمش به یک عنکبوت افتاد. عنکبوت از شاخهی درخت آویزان شده بود و تاب میخورد. امیر کوچولو از شاخهی درخت آویزان شد و گفت: «چه کار خوبی، من هم مثل تو تاب میخورم.»
کمی که گذشت، خسته شد. شاخهی درخت را ول کرد و گفت: «من هرقدر هم خوب تاب بخورم، نمیتوانم مثل تو تاب بخورم.»
عنکبوت گفت: «شاید بتوانی. بازهم تاب بخور؛ اینطوری…»
امیر کوچولو گفت: «نه.» و به راه افتاد.
کنار جوی آب، قورباغهای دید. قورباغه اینطرف و آنطرف جست میزد. امیر کوچولو گفت: «چه کار خوبی، من هم مثل تو جست میزنم.»
بعد، از این سنگ به آن سنگ جست زد؛ اما کمی که گذشت، خسته شد و گفت: «من هرقدر هم خوب جست بزنم، نمیتوانم مثل تو این کار را بکنم.»
قورباغه گفت: «شاید بتوانی. بازهم جست بزن؛ اینطوری…»
امیر کوچولو گفت: «نه.» و به راه افتاد.
روی بوتههای گل، پروانهای را دید. پروانه پر میزد و از این بوتهی گل به آن بوتهی گل میپرید. امیر کوچولو گفت: «چه کار خوبی! من هم پر میزنم و از این بوته به آن بوته میپرم.»
بعد دستهایش را تکان داد و مثل پروانه پر زد؛ اما تا آمد بپرد، افتاد زمین و زانوهایش درد گرفت. سرش را که بلند کرد، چشمش به خرگوش کوچولویی افتاد که پشت یک سنگ نشسته بود. درد از یادش رفت، بلند شد و یواشیواش به خرگوش نزدیک شد؛ خرگوش امیر کوچولو را دید؛ اما از جایش تکان نخورد.
امیر کوچولو به گوشهای خرگوش دست کشید؛ اما بازهم خرگوش تکان نخورد. امیر کوچولو خرگوش را بلند کرد و دید پایش زخمی شده است. با خودش گفت: «بیچاره خرگوش!»
خرگوش را بغل کرد و به خانه برد. کمی علف توی یک جعبه ریخت. پای خرگوش را شُست و با دستمال بست و او را توی جعبه گذاشت. کارش که تمام شد، خروس و عنکبوت و قورباغه و پروانه را دید که پشت پنجره جمع شده بودند و او را نگاه میکردند. خروس قوقولی قوقویی کرد و گفت: «آفرین امیر! ما هرقدر هم سعی میکردیم، نمیتوانستیم به خوبی تو این کار را بکنیم.»
عنکبوت و قورباغه و پروانه گفتند: «بله، خروس درست میگوید.»
امیر کوچولو نگاهی به خرگوش کرد و خندید.
پیام قصه
هر موجودی توانایی خاص خویش را دارد.
در داستان «امیر کوچولو»، قوقولی کردن مثل خروس، تاب خوردن مثل عنکبوت، جست زدن مثل قورباغه و پریدن مثل پروانه برای امیر کوچولو دشوار است؛ اما فقط او میتواند به خرگوش کمک کند و زخم پای او را ببندد.
سؤالات
۱. چرا امیر کوچولو نتوانست مثل خروس قوقولی قوقو کند؟ یا مثل عنکبوت تاب بخورد؟ یا مثل پروانه بپرد؟
۲. چه اتفاقی برای خرگوش افتاده بود؟
۳. امیر کوچولو با خرگوش چه کرد؟
۴. وقتی امیر کوچولو پای خرگوش را بست، خروس چه گفت؟