قصه کودکانه
«روز شکوفهها»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
محمد کوچولو دلش میخواست به مدرسه برود، چون فکر میکرد آنجا میتواند درس بخواند تا وقتی بزرگ شد، خلبان هواپیما بشود. سرانجام یک روز پدر و مادرش به او خبر دادند که چند روز دیگر روز شکوفهها، یعنی روز کلاس اولیهاست و او هم باید به مدرسه برود. آن موقع محمد شش سال تمام داشت. محمد خیلی خوشحال شد. با پدر و مادرش رفتند و کیف و دفتر و مداد و پاککن و دفتر نقاشی و مداد رنگی و کفش و لباس خریدند. محمد مرتب به وسایل تازهاش نگاه میکرد و منتظر بود تا مدرسهها باز شوند.
یک روز مامان به او خبر داد که فردا روز شکوفههاست. محمد زود شام خورد و مسواک زد و خوابید تا صبح زود بیدار شود و به مدرسه برود. اولش خوابش نمیبرد و هی از این دنده به آن دنده میغلتید و با خودش میگفت: فردا چه اتفاقی برای من میفته؟ معلمم چه شکلیه؟ خانمه یا آقاست؟ خوش اخلاقه یا بداخلاق؟
خلاصه، محمد با این فکرها خوابش برد و تا صبح خواب مدرسه را دید. یکوقت خواب میدید که یک خانم مهربان معلمشه و یکبار هم خواب میدید که یک آقای اخموی سبیلوی بداخلاق با یک خط کش بلند جلوی او ایستاده و میگه: بچه جون، مواظب رفتارت باش وگرنه سروکارت با این خطکشه ها!
وقتی محمد بیدار شد، دلشوره داشت و میترسید نکنه توی مدرسه تنبیه بشه؟! نکنه معلمش یک آقای بداخلاق باشه؟! اما به مامان و بابا چیزی نگفت. صبحانه خورد و لباس پوشید و کیفش را برداشت و همراه مادرش به مدرسهی نزدیک خانهشان رفت. همهی بچهها کوچولو بودند، درست مثل محمد که فقط شش سالش بود.
چند تا خانم و آقا، بچهها را راهنمایی میکردند و به هر بچهای که میآمد، یک شاخه گل میدادند. پدرها و مادرها بچهها را توی مدرسه میگذاشتند و میرفتند. بیشتر بچهها شاد و خندان بودند؛ اما چند نفرشان ناراحت بودند و گریه میکردند. محمد به پسر کوچولویی که موهایش مشکی و فرفری بودند و بهشدت گریه میکرد نگاه کرد و او هم گریهاش گرفت. یاد خواب دیشبش افتاد و آن آقای اخموی سبیلو را به خاطر آورد و با خودش گفت: نکنه اون آقاهه بیاد و کتکم بزنه؟ نکنه معلمم بداخلاق باشه؟ نکنه مامان و بابا دیگه دنبالم نیان و من اینجا گم بشم؟ و با این فکرها او هم شروع کرد به های های گریه کردن.
چند تا از بچهها آمدند و دور او و پسر مو فرفری جمع شدند. یکی از پسرها که صورت گرد و تپلی داشت و موهایش هم کوتاه و قهوهایرنگ بودند گفت: آهای بچهها چرا گریه میکنید؟ مدرسه که گریه نداره! پسر مو فرفری هقهقکنان گفت: من مامانمو میخوام. من میخوام برم خونه. پسر مو قهوهای گفت: اگه بری خونه و دیگه به مدرسه نیای بیسواد میمونی، نمیتونی کتابای قشنگ بخونی. اصلاً بزرگ نمیشی….. در همان موقع آقای مدیر که دست پسر کوچولویی توی دستش بود، بهطرف آنها آمد و گفت: بچههای خوب اینجا چه خبره؟ کی داره گریه میکنه؟ اصلاً گریه واسه چی؟
پسر تپل موقهوهای با خنده به پسر مو فرفری اشاره کرد وگفت: میخواد بره خونه پیش مامانش. محمد هم که داشت گریه میکرد گفت: منم میخوام برم پیش مامانم. آقای مدیر خندید و گفت: عجب! پس شما مدرسهی ما را دوست ندارید؟ مگه نمیخواید باسواد بشید؟ ما اینجا توی مدرسه معلمهای مهربونی داریم که بچهها را خیلی دوست دارند. بعد به خانمی که مانتوی آبی و مقنعهی سرمه ای پوشیده بود و داشت با چند تا از مادرها صحبت میکرد اشاره کرد و گفت: اون خانم اسمش خانم صفریه. معلم شماست. الآن میاد باهاتون حرف میزنه تا ببینید چقدر مهربونه و دیگه نباید گریه کنید.
آنوقت صدا زد: خانم صفری، لطفاً تشریف بیارید اینجا پسرهای گلتون را تحویل بگیرید. خانم صفری به مادرها چیزی گفت و بهطرف بچهها آمد. آقای مدیر گفت: این هم بچههای امسال شما. خودتون باهاشون آشنا بشید…و دست پسر کوچولو را رها کرد و خودش بهطرف دفتر مدرسه رفت. خانم صفری به بچهها گفت: ببینم، کی دلش میخواد الآن برگرده و بره خونه شون؟ محمد و پسر مو فرفری باهم گفتند: من. خانم صفری گفت: باشه به شرطی که با من بیایید تا دستشویی را بهتون نشون بدم تا دست و صورتتون را بشورید؛ چون گریه کردید و کثیف شدید. مادراتون وقتی شما را با این وضع ببینند ناراحت میشن. حالا دنبالم بیاین… و راه افتاد.
همهی بچهها به دنبالش راه افتادند. خانم صفری دستشویی را به بچهها نشان داد و گفت: هر وقت به دستشویی احتیاج داشتید بیاین اینجا. پسر مو فرفری و محمد رفتند و دست و صورتشان را شستند. خانم معلم گفت: بچهها توی کیفتون دستمال دارید؟ همهی بچهها توی کیفها را نگاه کردند. محمد و پسر مو فرفری دستمالهایشان را درآوردند و دست و صورتشان را خشک کردند. خانم صفری خندید و پرسید: بچهها همتون دستمال داشتید؟ بچهها جواب دادند: بله خانوم. پرسید: لیوان چی؟ لیوان هم دارید؟ بچهها بازهم توی کیفها را نگاه کردند و گفتند: بله خانوم. خانم صفری دست زد و گفت: آفرین به شما بچههای خوب و تمیز. همه باید با لیوان آب بخورید. نکنه یه وقت یادتون بره لیوان بیارید و خدای نکرده دهنتون را بذارید به شیرآب و آب بخورید. میدونید چرا نباید با دهن آب خورد؟ یکی از بچهها که چشمهای سبزی داشت و یک لیوان سفید با عکس تام و جری توی دستش بود گفت: واسه اینکه مریض میشیم. خانم صفری دست زد و گفت: آفرین پسر خوب، درست گفتی، راستی اسمت چیه؟ پسرک گفت: امید. خانم صفری گفت: امید جون درست گفت. هرکس باید با لیوان خودش آب بخوره تا مریض نشه. بعد به محمد و پسر مو فرفری نگاه کرد و گفت: شما دوتا پسر گل موافقید همه باهم بریم تا مدرسه را نشونتون بدم یا اینکه میخواهید برگردید خونتون؟ محمد که از خانم صفری خیلی خوشش آمده بود، گفت: نه من نمیخوام برگردم، میخوام پیش شما بمونم. پسر مو فرفری گفت: منم همینطور حالا نمیرم خونه بعداً میرم. خانم صفری گفت: به افتخار این دوتا آقاپسر گل دست بزنید.
بچهها دست زدند و هورا کشیدند و خانم صفری همراه بچهها توی مدرسه راه افتاد و همهجای مدرسه را به آنها نشان داد. آقای مدیر و ناظم را هم به آنها معرفی کرد. بعد هم آنها را به اتاقی برد و گفت: اینجا کلاسه، جایی که باید توش بشینید و درس بخونید. حالا من جای هرکدام از شما را نشون میدم هرکی قدش بلندتره، عقبتر میشینه، هرکی قدش کوتاهتره، روی نیمکتهای جلویی میشینه…و جای هرکس را به او نشان داد. محمد و پسر موقهوهای و امید همقد بودند و روی نیمکت ردیف سوم کنارهم نشستند. آنوقت خانم معلم اسم بچهها را پرسید. بچهها اسم دوستتانشان را هم یاد گرفتند.
محمد فهمید که اسم پسر تپل موقهوهای حسین و اسم پسر مو فرفری سپهراست. آنها خیلی زود باهم دوست شدند و محمد یادش رفت که گریه کرده و از مدرسه ترسیده است. حسین و محمد داشتند به کلاس و بقیهی بچهها نگاه میکردند که دیدند پسر بزرگی دم در کلاس آمد و گفت: خانم اجازه، سلام من اومدم. خانم صفری لبخندی زد و گفت: علیک سلام، آقای گلبانگ، خوب کردی اومدی. بیا تو با بچهها آشنات کنم. پسر آمد و کنار میز خانم صفری ایستاد و به بچهها سلام کرد. خانم صفری گفت: بچهها جواب سلام دوستتون را بلند بدین. بچهها باهم گفتند: سلام. خانم صفری گفت: بچهها، این آقا پسر اسمش پیام گلبانگه. اونم وقتی اومد مدرسه مثل شما کوچولو بود. توی همین کلاس نشست و من شدم معلمش، درسش دادم و باسواد شد… حالا دیگه کلاس پنجمی شده. اون مبصر شماست. امروز ازش خواهش کردم بیاد مدرسه و با شما آشنا بشه. فردا این مدرسه شلوغ میشه. بچههای کلاسهای دوم و سوم و چارم و پنجم هم به مدرسه میان. پیام توی حیاط مواظبتونه، وقتی زنگ تفریح تمام بشه صفتون را مرتب میکنه و شما را به کلاس میاره و صبر میکنه تا من بیام سر کلاس، خلاصه اون دستیار منه. پسر خیلی خوبیه. مثل داداش بزرگهی شما میمونه. به حرفاش گوش کنید؛ باشه؟ بچهها همه باهم گفتند: باشه خانوم معلم.
آن روز محمد و بقیهی بچهها صف بستن و به کلاس آمدن را یاد گرفتند. با صدای زنگ آشنا شدند. خوراکیهایشان را موقع زنگ تفریح درکنارهم و باهم خوردند. با لیوانهایشان آب نوشیدند و از همه مهمتر دوستان جدیدی پیدا کردند و ظهر که زنگ خورد، هر کدام از آقای ناظم یک کتاب و چند تا شکلات، جایزه گرفتند وخوشحال و خندان همراه بزرگترها به خانه برگشتند و با بی صبری منتظر شدند تا فردا بازهم به مدرسه بروند و درکنارهم بنشینند و خانم صفری به آنها الفبا بیاموزد و باسوادشان کند. همهی آنها دوست داشتند مثل پیام، پسر بزرگی بشوند و به کلاس پنجم بروند و دستیار خانم معلمشان بشوند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)