قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-روزی-که-از-هوا-نخود-و-کشمش-بارید

قصه کودکانه: روزی که از هوا نخود و کشمش بارید

قصه کودکانه پیش از خواب

روزی که از هوا نخود و کشمش بارید

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی بود و روزگاری. در زمان‌های خیلی دور، مردی با دو پسرش در دهکده‌ی کوچکی زندگی می‌کرد. اسم پسر بزرگ، فریدون بود و پسر کوچک، فرهاد. فریدون باهوش و زرنگ بود؛ اما فرهاد ساده‌لوح. پدر آن‌ها که پیر بود از دنیا رفت و پسرها در مزرعه تنها ماندند.

یک روز برادر بزرگ به برادر کوچک گفت: «از این به بعد باید کارهای خانه و مزرعه را تقسیم کنیم. من به مزرعه می‌روم. چون کارهای مزرعه سخت است. تو در خانه بمان و کارهای خانه را انجام بده، غذا درست کن و به گاو و گوسفندها و مرغ و خروس‌ها غذا بده»

برادر کوچک گفت: «باشد، تو برو»

فریدون به مزرعه رفت و فرهاد در خانه ماند. غروب شد. فریدون خسته و مانده به خانه برگشت؛ ولی دید تمام مرغ و خروس‌ها مرده‌اند و گوشه حیاط افتاده‌اند. فریدون با نگرانی رو به فرهاد کرد و گفت: «چه شده؟! چه بلایی سر مرغ و خروس‌های بیچاره آمده؟»

فرهاد گفت: «من آن‌ها را کشتم. حقشان بود!»

فریدون با تعجب پرسید: «چرا؟ چرا آن بدبخت‌ها را کُشتی؟»

فرهاد گفت: «مرغدانی را تمیز کردم، جلویشان آب و دانه گذاشتم؛ ولی وقتی آب می‌خوردند، منقارشان را رو به هوا می‌گرفتند و مرا نفرین می‌کردند. هرچه گفتم این کار را نکنید. فایده نداشت. من هم همه‌ی آن‌ها را کشتم!»

فریدون فریاد زد: «ای نادان! آن بدبخت‌ها که تو را نفرین نمی‌کردند. همه‌ی مرغ و خروس‌ها موقع آب خوردن همین کار را می‌کنند.»

فرهاد گفت: «نه، بیخود نگو! مرا نفرین می‌کردند!»

فریدون آهی کشید و گفت: «خیلی خوب، از فردا تو به مزرعه برو، من در خانه می‌مانم.»

آن‌ها از فردا همین کار را کردند

چند روز گذشت. یک روز فرهاد با خوشحالی به خانه آمد و گفت: «فریدون… فریدون… من در مزرعه یک گنج پیدا کردم. وقتی زمین را می‌کندم، آن را دیدم.»

فریدون به فکر فرورفت. بعد مقداری نخود و کشمش با خودش برداشت و گفت: «بیا برویم و گنج را نشانم بده.»

آن‌ها رفتند و رفتند تا به چاله‌ای رسیدند. فرهاد جلوی چاله ‌ایستاد و گفت: «اینجاست… بیا ببین!»

فریدون جلو رفت. یک دیگ فلزی ته آن چاله بود. او دیگ را بیرون آورد و درش را برداشت. توی آن پر از سکه‌های طلا بود. فریدون آن را در کیسه گذاشت و گفت: «بیا برویم. باید به خانه برگردیم.»

بعد هر دو به‌طرف خانه به راه افتادند. فریدون از جلو می‌رفت و فرهاد پشت سرش. فریدون هر چند وقت یک‌بار، مشتی نخود و کشمش به هوا پرت می‌کرد. فرهاد هم با خوشحالی آن‌ها را از هوا قاپ می‌زد و می‌خورد. بالاخره به خانه رسیدند، فریدون گنج را برد و جای امنی پنهان کرد. به برادرش هم سفارش کرد به کسی چیزی نگوید؛ ولی فرهاد به حرف فریدون گوش نکرد. به هر کس که می‌رسید، می‌گفت: «اگر بدانی چه گنجی پیدا کرده‌ایم! یک دیگ پر از طلا!»

فرهاد آن‌قدر از گنج گفت تا بالاخره این خبر به گوش حاکم شهر رسید حاکم فوری دستور داد برادرها را به قصرش ببرند. چند مأمور آمدند و برادرها را نزد حاکم بردند.

حاکم با تندی به آن‌ها گفت: «شنیده‌ام گنجی پیدا کرده‌اید؟ همین‌الان بروید و آن را به قصر بیاورید؛ وگرنه دستور می‌دهم گردنتان را بزنند.»

فریدون گفت: «ای حاکم بزرگ! این حرف را برادر کوچکم همه‌جا پر کرده است. او نادان است. حرف‌هایش حساب‌وکتاب ندارد. این را همه می‌دانند. اگر حرفم را قبول ندارید، او را امتحان کنید. از او پرسید که ما چه روزی گنج را پیدا کردیم؟»

حاکم رو به فرهاد کرد و گفت: «خب. بگو چه روزی؟»

فرهاد گفت: «همان روزی که از هوا نخود و کشمش می‌بارید!»

همه‌ی درباریان زدند زیر خنده. حاکم فهمید که فرهاد عقل درست‌وحسابی ندارد. پس دستور داد آن‌ها را آزاد کنند.

فریدون و فرهاد با آن سکه‌ها، سال‌های سال با خوبی و خوشی زندگی کردند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *