قصه کودکانه پیش از خواب
روباه و کلاغ
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
روباه مکار داشت در جنگل قدم میزد و زیر لب آواز میخواند که چشمش به کلاغی افتاد. کلاغ سیاه روی درخت بلندی نشسته بود و قالب پنیری را به منقار گرفته بود. روباه پیش خودش گفت: «باید نقشهای بکشم و هر طور شده و پنیر ترد و تازه را به چنگ بیاورم.» بعد با لبی خندان به درخت نزدیک شد. وقتی زیر درخت رسید سرش را بالا کرد و گفت: «سلام کلاغ بزرگ و باشکوه، راستش خیلی وقت است که آرزو داشتم با تو حرف بزنم، به نظر من تو سلطان پرندههای جنگل هستی.»
کلاغ از شنیدن حرفهای روباه تعجب کرد و از خوشحالی چشمهایش برقی زد. روباه که دید توانسته توجه کلاغ را جلب کند ادامه داد: «تو بهترین و زیباترین پرندهی جنگل هستی. هیچ پرندهای در دنیا پرهایی به زیبایی پرهای تو ندارد و هیچ پرندهای نمیتواند مثل تو پرواز کند.»
کلاغ همانطور که داشت به حرفهای روباه گوش میداد قالب پنیرش را محکم به منقار گرفته بود. روباه با دیدن پنیر، آب دهانش را قورت داد و گفت: «ای کلاغ زیبا! من مطمئن هستم پرندهای به زیبایی تو صدای قشنگی هم دارد. ولی متأسفانه تابهحال صدایت را نشنیدهام. میتوانی کمی برایم آواز بخوانی؟»
کلاغ سادهلوح که حرفهای روباه مکار را باور کرده بود آنقدر ذوقزده شد که فراموش کرد چه قدر صدایش زشت است و از خوشحالی منقارش را باز کرد و شروع کرد به قارقار کردن. آنهم چه قارقاری! همینکه منقار کلاغ باز شد، پنیر خوشمزه از منقارش افتاد. روباه مکار از فرصت استفاده کرد و باعجله پنیر را از روی زمین برداشت و پا به فرار گذاشت.
کلاغ که هنوز متوجه نشده بود گول خورده است با تعجب داد زد: «کجا میروی روباه؟ تو که گفتی میخواهی صدای قشنگم را بشنوی. پس چرا میروی؟ راستی پنیرم را کجا میبری؟»
روباه مکار همانطور که میدوید و از آنجا دور میشد خندهکنان گفت: «کلاغ نادان، چه طور حرفهای من را باور کردی؟ تو که خودت میدانی چه قدر صدایت زشت و غیرقابلتحمل است!»
کلاغ که دید گول حرفهای روباه را خورده است ناراحت شد و با صدای بلند قارقار کرد. این عاقبت کسی است که بدون فکر کاری انجام بدهد.