قصه کودکانه پیش از خواب
روباه و پلنگ جوان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز میخواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.»
پلنگ پیر گفت: «چهکار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمیتوانی به شکار بروی!»
پلنگ جوان گفت: «برای چه هنوز نمیتوانم به شکار بروم؟ مگر من بچهام.»
پلنگ پیر یا پلنگ پدر گفت: «تو بچه نیستی؛ ولی هر کاری راهی دارد. تو باید چند بار همراه من به شکار بیایی تا همهچیز را خوب یاد بگیری.»
پلنگ جوان از این حرف پدرش ناراحت شد و گفت: «من، پلنگ جوان، شکارچی بزرگ جنگل هستم… من کارم را خوب بلدم».
پلنگ جوان این حرف را زد و بیآنکه دیگر به حرف پدرش گوش کند، از لانه دور شد و در جنگل به راه افتاد. او همینطور که میرفت، سر راه خودش خرگوشی را دید و او را دنبال کرد. خرگوش هم فرار کرد و در سوراخی پنهان شد. پلنگ با خودش گفت: «خُب، اینکه نشد، حیوان دیگر هر چه که باشد، او را میگیرم.»
در این وقت روباهی را دید که لنگلنگان میرود. پای روباه درد میکرد و برای همین نمیتوانست تند راه برود. پلنگ جوان با سرعت رفت و خودش را به روباه رساند. روباه خیلی ترسید؛ ولی خودش را آرام نشان داد و گفت: «چرا جلوی راه را گرفتهای، برو کنار!»
پلنگ جوان گفت: «من جلوی راه را نگرفتهام. من امروز آمدهام تا غذای خودم را خودم پیدا کنم. تو غذای خوشمزهی من هستی.»
روباه آسمان را نگاه کرد و گفت: «تو اشتباه کردی… روباهها را نمیشناسی.»
پلنگ جوان گفت: «چه میگویی؟ حرفهای خندهدار میزنی. مگر میشود که من روباهها را نشناسم؟ من همهی حیوانها را میشناسم.»
روباه دوباره آسمان را نگاه کرد و گفت: «بگو بدانم پدر تو کجا زندگی میکند؟»
پلنگ جوان گفت: «پدر من؟ پدر من در جنگل زندگی میکند.»
روباه، دمش را تکان داد و گفت: «ولی پدر من و پدر همهی روباهها در آسمان زندگی میکند.»
پلنگ جوان یک قدم جلوتر آمد و گفت: «چه طور پدر تو در آسمان زندگی میکند! من تا حالا همچین چیزی را نشنیدهام.»
روباه بازهم آسمان را نگاه کرد و گفت: «حالا که شنیدی از سر راه من کنار برو… اگر نروی، پدرم را در آسمان صدا میزنم.»
پلنگ جوان بازهم جلوتر رفت و گفت: «میخواهی مرا بترسانی؟ تو غذای امروز من هستی.»
در این وقت روباه سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «پدر جان، من را از دست این پلنگ نجات بده… این پلنگ میخواهد مرا بخورد.»
هنوز حرف روباه تمام نشده بود که در آسمان برقی زد و صدای بلندی در همهی جنگل پیچید. پلنگ جوان که تا آنوقت رعدوبرق پیش از باران را نشنیده و ندیده بود، ترسید و پا به فرار گذاشت. او میدوید و به این درخت و آن درخت میخورد و روی زمین میافتاد. پلنگ جوان با همین حال به لانه رسید.
پدرش تا او را دید پرسید: «چی شده پسرم؟ چرا ترسیدی؟ از دست کدام حیوان فرار کردهای؟»
پلنگ جوان ایستاد و آسمان را نشان داد و گفت: «من از دست پدر روباهها فرار کردهام… همانکه در آسمان فریاد میکشد.»
پلنگ پیر تعجب کرد و گفت: «کی گفته که این صدای پدر روباه در آسمان است؟» پلنگ جوان گفت: «روباهی که میخواستم او را شکار کنم.» پلنگ پیر تا این حرف را شنید بلند خندید و گفت: «این صدای پدر روباهها نبوده. پیش از باران همیشه رعدوبرق میشود.»
پلنگ جوان ناراحت شد و گفت: «پس آن روباه به من دروغ گفته؟ اگر دوباره او را ببینم میدانم با او چهکار کنم…»
پلنگ پیر گفت: «دیگر آن روباه را نمیبینی… اگر هم دروغ گفته، خواسته جانش را نجات بدهد… دیدی گفتم هنوز زود است که تو تنهایی به شکار بروی.»
پلنگ جوان از حرفها و کارهایش خجالت کشید و گوشهای نشست و دیگر حرفی نزد… پلنگ پیر هنوز داشت از حرفهای روباه میخندید.
بله عزیز من، این هم قصهی خندهدار روباه و پلنگ جوان… مثل هر شب میگویم که قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.