قصه-شب-کودک-روباه-و-پلنگ-جوان

قصه کودکانه: روباه و پلنگ جوان | تجربه داشتن مهم‌تر از زور و قدرت است!

قصه کودکانه پیش از خواب

روباه و پلنگ جوان

نویسنده: محمد میرکیانی

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز می‌خواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.»

پلنگ پیر گفت: «چه‌کار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمی‌توانی به شکار بروی!»

پلنگ جوان گفت: «برای چه هنوز نمی‌توانم به شکار بروم؟ مگر من بچه‌ام.»

پلنگ پیر یا پلنگ پدر گفت: «تو بچه نیستی؛ ولی هر کاری راهی دارد. تو باید چند بار همراه من به شکار بیایی تا همه‌چیز را خوب یاد بگیری.»

پلنگ جوان از این حرف پدرش ناراحت شد و گفت: «من، پلنگ جوان، شکارچی بزرگ جنگل هستم… من کارم را خوب بلدم».

پلنگ جوان این حرف را زد و بی‌آنکه دیگر به حرف پدرش گوش کند، از لانه دور شد و در جنگل به راه افتاد. او همین‌طور که می‌رفت، سر راه خودش خرگوشی را دید و او را دنبال کرد. خرگوش هم فرار کرد و در سوراخی پنهان شد. پلنگ با خودش گفت: «خُب، این‌که نشد، حیوان دیگر هر چه که باشد، او را می‌گیرم.»

در این وقت روباهی را دید که لنگ‌لنگان می‌رود. پای روباه درد می‌کرد و برای همین نمی‌توانست تند راه برود. پلنگ جوان با سرعت رفت و خودش را به روباه رساند. روباه خیلی ترسید؛ ولی خودش را آرام نشان داد و گفت: «چرا جلوی راه را گرفته‌ای، برو کنار!»

پلنگ جوان گفت: «من جلوی راه را نگرفته‌ام. من امروز آمده‌ام تا غذای خودم را خودم پیدا کنم. تو غذای خوش‌مزه‌ی من هستی.»

روباه آسمان را نگاه کرد و گفت: «تو اشتباه کردی… روباه‌ها را نمی‌شناسی.»

پلنگ جوان گفت: «چه می‌گویی؟ حرف‌های خنده‌دار می‌زنی. مگر می‌شود که من روباه‌ها را نشناسم؟ من همه‌ی حیوان‌ها را می‌شناسم.»

روباه دوباره آسمان را نگاه کرد و گفت: «بگو بدانم پدر تو کجا زندگی می‌کند؟»

پلنگ جوان گفت: «پدر من؟ پدر من در جنگل زندگی می‌کند.»

روباه، دمش را تکان داد و گفت: «ولی پدر من و پدر همه‌ی روباه‌ها در آسمان زندگی می‌کند.»

پلنگ جوان یک قدم جلوتر آمد و گفت: «چه طور پدر تو در آسمان زندگی می‌کند! من تا حالا هم‌چین چیزی را نشنیده‌ام.»

روباه بازهم آسمان را نگاه کرد و گفت: «حالا که شنیدی از سر راه من کنار برو… اگر نروی، پدرم را در آسمان صدا می‌زنم.»

پلنگ جوان بازهم جلوتر رفت و گفت: «می‌خواهی مرا بترسانی؟ تو غذای امروز من هستی.»

در این وقت روباه سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «پدر جان، من را از دست این پلنگ نجات بده… این پلنگ می‌خواهد مرا بخورد.»

هنوز حرف روباه تمام نشده بود که در آسمان برقی زد و صدای بلندی در همه‌ی جنگل پیچید. پلنگ جوان که تا آن‌وقت رعدوبرق پیش از باران را نشنیده و ندیده بود، ترسید و پا به فرار گذاشت. او می‌دوید و به این درخت و آن درخت می‌خورد و روی زمین می‌افتاد. پلنگ جوان با همین حال به لانه رسید.

پدرش تا او را دید پرسید: «چی شده پسرم؟ چرا ترسیدی؟ از دست کدام حیوان فرار کرده‌ای؟»

پلنگ جوان ایستاد و آسمان را نشان داد و گفت: «من از دست پدر روباه‌ها فرار کرده‌ام… همان‌که در آسمان فریاد می‌کشد.»

پلنگ پیر تعجب کرد و گفت: «کی گفته که این صدای پدر روباه در آسمان است؟» پلنگ جوان گفت: «روباهی که می‌خواستم او را شکار کنم.» پلنگ پیر تا این حرف را شنید بلند خندید و گفت: «این صدای پدر روباه‌ها نبوده. پیش از باران همیشه رعدوبرق می‌شود.»

پلنگ جوان ناراحت شد و گفت: «پس آن روباه به من دروغ گفته؟ اگر دوباره او را ببینم می‌دانم با او چه‌کار کنم…»

پلنگ پیر گفت: «دیگر آن روباه را نمی‌بینی… اگر هم دروغ گفته، خواسته جانش را نجات بدهد… دیدی گفتم هنوز زود است که تو تنهایی به شکار بروی.»

پلنگ جوان از حرف‌ها و کارهایش خجالت کشید و گوشه‌ای نشست و دیگر حرفی نزد… پلنگ پیر هنوز داشت از حرف‌های روباه می‌خندید.

بله عزیز من، این هم قصه‌ی خنده‌دار روباه و پلنگ جوان… مثل هر شب می‌گویم که قصه‌ی ما به سررسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *