قصه کودکانه شب
روباه و شیر
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری روباهی از راهی میگذشت. شیری را دید. شیر با دیدن روباه فریاد کشید: «همانجا که هستی بمان. تو امروز غذای خوب من هستی.»
روباه خواست فرار کند؛ ولی دید بهجای این کار بهتر است از عقل و هوش خودش کمک بگیرد، این بود که ایستاد و یک قدم هم عقب نرفت.
شیر آمد و به او رسید. پرسید: «ای روباه، چرا من را که دیدی فرار نکردی؟ مگر نمیدانی که شیرها گوشتخوار هستند؟ مگر نمیدانی که شیرها روباه هم میخورند؟ این چیزها را نمیدانستی؟»
روباه گفت: «خیلی خوب این چیزها را میدانستم؛ ولی خود شما، همینجا، دیروز مگر به من قول ندادی که دیگر به من کاری نداشته باشی.»
شیر آرام شد و یککم فکر کرد و گفت: «من این حرف را به تو زدهام؟ مگر میشود؟ شاید این چیزها را توی خواب دیدهای.»
روباه دمش را تکان داد و گفت: «من این چیزها را توی بیداری دیدهام. شما نزدیک آن سنگ بزرگ این حرفها را به من زدی.»
شیر ناراحت شد و گفت: «گفتم که من این حرفها را به تو نزدهام. هیچ شیری به روباه نمیگوید که من تو را نمیخورم مگر آنکه سیر باشد و نخواهد غذا بخورد.»
روباه سنگ بزرگ را نگاه کرد و گفت: «خُب شاید شیر دیگری این حرف را به من زده. همان شیری که پشت آن سنگ بزرگ خوابیده.»
شیر، سنگ بزرگ را نگاه کرد و گفت: «کدام شیر؟ من که اینجا شیری نمیبینم بگو آن شیر بیاید.»
روباه گفت: «شیرها به حرف روباهها گوش نمیکنند.» شیر با صدای بلند گفت: «برو به آن شیر بگو بیاید پیش من. نشنیدی چی گفتم؟»
روباه گفت: «اگر نیاید چی؟»
شیر گفت: «چه قدر حرف میزنی. گفتم که برو به آن شیر بگو بباید پیش من… اگر نیامد خودم میدانم که با او چهکار کنم.»
روباه آرامآرام به راه افتاد. شیر گفت: «چرا اینقدر یواش راه میروی؟» روباه گفت: «من از آن شیر میترسم.»
شیر گفت: «تا من اینجا هستم از هیچ شیری نترس. تازه، مگر نگفتی که آن شیر گفته که دیگر با روباهها کاری ندارد.»
روباه گفت: «بله شیر این را به من گفت؛ ولی شاید از حرفهای تو ناراحت شد و امروز من را خورد».
شیر این حرف را که شنید گفت: «حالا که اینطور شد نمیخواهد بروی، من خودم پیش آن شیر میروم ببینم چه میگوید.»
بله… شیر این را گفت و بهطرف سنگ بزرگ رفت. او آنقدر رفت که دیگر نتوانست روباه را ببیند. روباه را میگویی تا چشم شیر را دور دید. پا به فرار گذاشت و رفت و رفت و رفت.
شیر که هنوز خیال میکرد روباه ایستاده، از پشت سنگ برگشت و روباه را ندید. خواست بگوید آن شیر کجاست که دید روباه رفته که رفته.
از کار خودش خندهاش گرفت و گفت: «روباه چه دروغی گفت… خُب اگر من هم بودم همین کار را میکردم. او برای نجات جانش این حرف را زد.»
بعد همانطور که از کنار سنگ بزرگ دور میشد گفت: «چه غذای خوبی را از دست دادم. تا من باشم خیال نکنم که چون زورم از روباه بیشتر است از او زرنگتر هم هستم. اگر من زور دارم، او عقل دارد.»
بله گُل من… شیر این را گفت و برای پیدا کردن غذا رفت و رفت و رفت. خُب دیگر وقت آن شده که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
***