قصه کودکانه پیش از خواب
روباه فین فینی
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. روباهی بود کلک و حقهباز. روزی از روزها آقا روباهه قدمزنان از دهِ بالا بهطرف دهِ پایین میرفت. ناگهان در بین راه تکهی بزرگی دنبه دید. بااحتیاط جلو رفت و دوروبر آن را نگاه کرد. دید یک دام است و دنبه را برای طعمه گذاشتهاند. روباه فهمید اگر به سراغ آن برود، در دام میافتد و گرفتار میشود. او اینطرف دنبه رفت. آنطرفش رفت؛ اما ترسید به آن نزدیک شود. ناگهان فکری به خاطرش رسید. راهش را گرفت و بهطرف لانهی گرگ رفت. جلوی لانه رسید. شروع کرد به عطسه و سرفه کردن. آب دماغش را بالا میکشید و فیس فیس میکرد. در همان حال گرگ را صدا زد.
آقا گرگه از لانهاش بیرون آمد. به روباه نگاه کرد و گفت: «چه شده آقا روباهه؟ چرا اینقدر فین فین میکنی؟»
روباه با صدای گرفتهای چند تا سرفه و عطسه کرد و گفت: «سرمای بدی خوردهام. فقط میخواستم چیزی به تو بگویم و بروم. در این نزدیکی تکهی بزرگی دنبه دیدم. من که مریض هستم و نمیتوانم غذای چرب بخورم. فکر کردم چرا حیوان دیگری بیاید و آن را بخورد؟ چه کسی از تو بهتر؟»
گرگ خوشحال شد. زبانش را دور دهانش کشید و پرسید: «حالا آن دنبه کجاست؟»
روباه گفت: «با من بیا تا نشانت بدهم.»
رفتند و رفتند تا به دنبه رسیدند. روباه دنبه را نشان داد و گفت: «بفرما، ببین چه غذای چرب و خوشمزهای است!»
آقا گرگه وقتی دنبه را دید، آب از دهانش راه افتاد. دوید تا آن را بردارد و بخورد؛ اما هنوز دنبه را به دندان نگرفته بود که در دام افتاد و دستش در تله گیر کرد. دنبه هم از توی تله به طرفی پرت شد. در این موقع روباه جَستی زد و آن را به دندان گرفت.
گرگ فریاد زد: «ای روباه بدجنس، تو که گفتی مریضی! پس چه شد؟ تو چقدر حقهبازی!»
روباه دیگر صبر نکرد. دوید و رفت تا در جای امن و راحتی دنبه را بخورد؛ ولی هنوز ازآنجا دور نشده بود که غرش شیری را از پشت درختها شنید. بعد هم خود آقا شیره را رو به رویش دید. دستوپایش لرزید و گفت: «سلام جناب شیر!»
ولی تا دهانش را باز کرد، دنبه هم پایین افتاد. شیر فوری دنبه را به دندان گرفت و یکلقمهاش کرد. لب و دهانش را لیسید و گفت: «علیک سلام آقا روباهه…»
بعد هم راهش را گرفت و رفت.
روباه هم با لبولوچهی آویزان به راه افتاد تا غذای دیگری پیدا کند.