کتاب قصه مصور کودکانه
ماجراهای سندباد و غول چراغ جادو
SINBAD ADVENTURES
در روزگارهای خیلی دور، پسری به نام سندباد با مادر فقیرش زندگی میکرد. یک روز، وقتی داشت در خیابان بازی میکرد، مرد غریبهای نزدیک آمد و به او گفت: «تو باید سندباد، پسر برادر من باشی. من از راه خیلی دوری، از آفریقا، آمدهام تا مادر تو را ببینم.» سپس یکمشت سکه به او داد. سندباد خیلی خیلی خوشحال شد و او را به خانه، پیش مادرش برد. مادر سندباد در ابتدا به آن مرد شک کرد. ولی وقتی مرد به او مقداری پول داد، فکر کرد که این مرد حتماً باید برادرشوهر او باشد.[restrict]
صبح روز بعد وقتی مرد، سندباد را دید به او گفت: «من به کمک تو احتیاج دارم. آیا به من کمک میکنی؟» سندباد پاسخ داد: «البته، عمو جان!» مرد سندباد را از شهر بیرون برد. آنها از یک کوه بالا رفتند. بعد او گفت: «من میخواهم به تو چیزی نشان بدهم. مقداری چوب خشک جمع کن تا من آتش درست کنم.» سندباد به حرف او گوش کرد و مرد با آن چوبها آتش درست کرد. سپس کلماتی جادویی به زبان آورد. در آن لحظه زمین لرزید و سوراخ بزرگی جلو پای آنها باز شد.
سندباد که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت. ولی مرد او را گرفت و گفت: «من عموی تو نیستم. من یک جادوگر هستم که از آفریقا به اینجا آمدهام. تو باید توی گودال بروی و چراغ جادوی قدیمی را برای من بیاوری.»
او انگشتری را به سندباد داد و گفت: «نگران نباش! اگر این انگشتر را همراه خودت ببری تمام خطرات از تو دور میشوند.» سندباد وارد گودال شد. او هنوز از ترس میلرزید. ته گودال یک باغ زیبا وجود داشت. میوهی درختهای آن باغ برق میزدند. خیلی زود متوجه شد که میوهی درختها جواهر هستند.
سندباد جیبهای خود را از یاقوت و زمرد پر کرد. یک صخرهی بزرگ، نصف دهانهی گودال را پوشانده بود. سندباد سعی کرد که از گودال بیرون بیاید. ولی جواهراتی که در جیبهایش ریخته بود، او را چاقوچله کرده بود. جادوگر که حوصلهاش سر آمده بود، گفت: «چراغ جادو را به من بده!» سندباد فریاد زد: «نه! اول، تو باید من را از گودال بیرون بکشی، من می دانم، تو میخواهی چراغ جادو را از من بگیری و من را توی گودال زندانی کنی، وقتی من را بیرون کشیدی، چراغ جادو را به تو میدهم.»
جادوگر حسابی عصبانی شد و از قدرت جادویی خود استفاده کرد تا صخره را حرکت دهد. دهانهی گودال کاملاً بسته شد و سندباد در تاریکی گودال گیر افتاد. سندباد از سرما دستهای خود را به هم میمالید و فکر میکرد. انگشتر جادوگر که در دست او بود به دست دیگر او مالیده شد. ناگهان دود رنگارنگ زیبایی از داخل انگشتر بیرون آمد و غول بزرگی جلوی او ظاهر شد.
غول گفت: «من بردهی کسی هستم که انگشتر در دست اوست. آرزوی شما چیست، ارباب من؟» سندباد جواب داد: «من را به خانهام ببر!» سندباد در یکچشم به هم زدن، جلوی خانه رسید. غول گفت: «هر وقت به من احتیاج داشتی انگشتر را نوازش کن، ارباب من!» و ناپدید شد.
سندباد تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و چراغ جادو را به او نشان داد.
مادر سندباد گفت: «من نمیدانم چراغ به این کثیفی به چه درد مرد جادوگر میخورد» و شروع به تمیز کردن چراغ کرد. ناگهان دود غلیظی از چراغ بیرون آمد و یک غول خیلی خیلی بزرگ جلوی آنها ایستاد و گفت: «ارباب من! چه آرزویی دارید که من برآورده کنم؟ من غول چراغ جادو هستم.»
مادر سندباد از ترس زبانش بند آمد. ولی سندباد که یک بار دیگر چنین اتفاقی برایش افتاده بود، دستور داد: «غول چراغ جادو! ما خیلی گرسنهایم برای ما غذا تهیه کن.» ناگهان یک ظرف پر از گوشت تازه و میوهی خوشمزه جلوی آنها ظاهر شد.
روزها گذشت تا اینکه سندباد دختر زیبایی را دید که از خیابان عبور میکرد. او سرتاپا عاشق دخترک شد.
مادر سندباد فکری به سرش زد. او جواهراتی را که سندباد از درون گودال بیرون آورده بود، نزد پدر دختر که یک سلطان بود، برد. سلطان که از زیبایی بینظیر جواهرات مات مانده بود، فکر کرد که پسر او حتماً باید یک شاهزاده باشد و گفت: «فردا من و دخترم به قصر شما میآییم تا باهم ملاقات کنیم.»
سندباد به غول چراغ گفت تا برایش یک قصر زیبا فراهم کند. غول این کار را کرد.
روز بعد سلطان و دخترش به قصر سندباد رفتند و مبهوت بزرگی و زیبایی قصر شدند. سلطان از سندباد خواست تا با دخترش ازدواج کند. او ازخداخواسته قبول کرد. آنها بهخوبی و خوشی زندگی میکردند تا اینکه یک روز جادوگر که خود را به شکل یک فروشندهی دورهگرد چراغهای قدیمی درآورده بود، جلوی قصر آمد و فریاد زد: «چراغهای قدیمی خود را بیاورید و یک چراغ نو هدیه بگیرید.»
دخترک که صدای جادوگر را شنیده بود رفت و چراغ جادو را داد و یک چراغ نو هدیه گرفت. چون سندباد چیزی راجع به چراغ جادو و ارزشی که چراغ داشت به او نگفته بود. جادوگر چراغ را نوازش کرد. غول چراغ فوری ظاهر شد و گفت: «چه آرزویی دارید، ارباب من؟!» جادوگر پاسخ داد: «دخترک و قصر را به آفریقا ببر.» و آرزوی او در یک چشم به هم زدن برآورده شد.
سندباد به خانه آمد و دید که دختر و قصر غیبشان زده است. پس به غول انگشتر دستور داد که آنها را بازگرداند. ولی غول انگشتر پاسخ داد: «متأسفم، ارباب من! چون غول چراغ خیلی خیلی از من قویتر است و من نمیتوانم مخالف کاری که او کرده است کاری بکنم.» سندباد دستور داد: «پس مرا به آفریقا ببر!»
سندباد در آفریقا دنبال دخترک گشت تا او را پیدا کرد. سپس به اتاقی که جادوگر در آن خوابیده بود، رفت. جادوگر چراغ جادو را بغل کرده بود. سندباد چراغ جادو را کِش رفت و آن را نوازش کرد، غول ظاهر شد: «چه آرزویی دارید؟ ارباب من!» سندباد پاسخ داد: «ما را از شر این جادوگر بدجنس نجات بده و به خانه برگردان.»
غول، جادوگر را نابود کرد و سندباد و دخترک را به سرزمینشان بازگرداند. سلطان از اینکه میدید سندباد توانسته دخترک را بهسلامت به خانه برگرداند بسیار خوشحال شد. وقتی او چند سال بعد درگذشت، سندباد سلطان شد. او از قدرت غول چراغ جادو و غول انگشتر برای کمک به مردم فقیر استفاده میکرد و با دخترک به خوشبختی زندگی میگذراند.
[/restrict](این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)