قصه کودکانه
«راز شادی»
نوشته: شادروان فردوس وزیری (مینو دستور)
سالها پیش در جایی دور، دهکدهای بود. مردم این دهکده از صبح تا شب کار میکردند. هر یک از آنها سعی میکرد تا برای خودش خانهای داشته باشد و غذایی تهیه کند. هر یک از آنها سعی میکرد تا روز به روز خانه خودش را زیباتر و مزرعهی خودش را آبادتر و غذای خودش را بهتر کند. همه آنها روز و شب فقط در فکر خوشبختی خودشان بودند.
در کنار دهکده کوهی بود. بالای آن کوه خانه کوچکی بود. توی آن خانه پیرمردی زندگی میکرد. مردم ده نمیدانستند که این پیرمرد چند سال دارد و از کجا آمده است. ولی میدانستند که او مردی بسیار داناست. پیرمرد سالی یکی دو بار از کوه پایین میآمد. به دهکده میرفت. مردم ده او را دوست میداشتند. برای اینکه او میتوانست هر مشکلی را بهآسانی حل کند.
روزی پیرمرد به دهکده آمد. به مردم گفت: «من خیلی عمر کردهام.از زندگی درسهای بسیار آموختهام. چند روزی است که فکر میکنم که راز شادی را پیداکردهام. دلم میخواهد آنچه فکر میکنم برای یکی از شما بگویم تا ببینم که درست فکر میکنم یا نه. از شما میخواهم که باارزشترین آدم ده را به خانهی من بفرستید. من و او باهم حرف میزنیم. اگر اطمینان پیدا کردم که فکری که من کردهام درست است فکرم را با شما در میان میگذارم.»
یکی از مردم ده گفت: «پدر دانایی بهترین هدیهی زندگی است. تو از همهی ما باارزشتری. ما چه کسی را به خانهی تو بفرستیم که از تو باارزشتر باشد؟» پیرمرد گفت: «راست گفتی. دانایی یکی از هدیههای باارزش زندگی است. ولی بهترین هدیهی زندگی نیست اگر مرد دانا از آنچه میداند در راه درست استفاده نکند دانایی او هیچ ارزشی ندارد. نه من باارزشترین شما نیستم» آنوقت راهش را گرفت تا به خانهاش برگردد.
وقتیکه پیرمرد رفت پیرزنی از میان مردم فریاد زد: «من باارزشتر از همهی شما هستم. مرا به خانهی پیرمرد بفرستید. من سالهاست که در این ده زندگی میکنم. در این سالها آزارم به کسی نرسیده است.»
صدایی از میان مردم گفت: «ولی در این سالها هرگز خوبی تو هم به کسی نرسیده است.»
پیرمردی فریاد کشید: «من باارزشتر از همهی شما هستم. من در زندگی شب و روز کار کردهام. برای خانههای شما در و پنجره ساختهام. میز و صندلی ساختهام. هر چه در خانههای شماست من ساختهام. بله من شب و روز کار کردهام کاری درست و پرفایده.»
صدای دیگری گفت: «بله پرفایده. اما برای چه کسی؟ برای خودت. چیزهایی را که ساختهای به دو برابر قیمتشان به ما فروختهای.»
در این وقت مردی با صدایی آرام گفت: «دوستان من ما از این حرفها نتیجهای نمیگیریم. بهتر است بنشینیم و درست فکر کنیم و کسی را که باید به خانهی پیرمرد برود انتخاب کنیم.»
دیگری گفت: «این دوست ما حرف درستی میزند. من میگویم که زیبایی بهترین هدیهی زندگی است. بهتر است که زیباترین دختر ده را به خانهی پیرمرد بفرستیم.» همه حرف او را قبول کردند. روز بعد، زیباترین دختر ده را به خانهی پیرمرد فرستادند. آن دختر بهراستی زیبا بود. خودش هم میدانست که زیباست. ولی همانقدر که زیبا بود خودپسند هم بود. دختر از کوه بالا رفت. به خانهی پیرمرد رسید. در زد. پیرمرد در را باز کرد و گفت: «فرزندم چه چیز سبب شد که از این راه سخت بگذری و به خانهی من بیایی؟» دختر با صدایی که مثل به هم خوردن بال پرندگان آرام و دلپذیر بود گفت: «به من گفتهاند که شما میخواهید باارزشترین آدم ده را ببینید. من از همهی آنها باارزشترم. برای اینکه زیبا هستم. زیبایی بهترین هدیهی زندگی است.»
پیرمرد گفت: «زیبایی یکی از هدیههای باارزش زندگی است. ولی بهترین هدیه زندگی نیست. زیبایی صورت با زیبایی دل کامل میشود و بهتنهایی ارزشی ندارد. نه دخترم، تو باارزشتر از همهی مردم ده نیستی.» دختر که از شنیدن حرفهای پیرمرد اوقاتش تلخ شده بود، در را به هم زد و از خانه بیرون آمد. باز مردم ده دور هم جمع شدند. باز مدتی حرف زدند. عاقبت یکی از آنها گفت: «من میگویم که پول بهترین هدیهی زندگی است. بهتر است که پولدارترین مرد ده را به خانهی پیرمرد بفرستیم.» همه حرف او را قبول کردند. روز بعد پولدارترین مرد ده را به خانهی پیرمرد فرستادند. مرد از کوه بالا رفت. نفسزنان به خانهی پیرمرد رسید. در زد. پیرمرد در را باز کرد و گفت: «دوست من چه چیز باعث شد که از این راه سخت بگذری و به خانهی من بیایی؟»
مرد گفت: «به من گفتهاند که شما میخواهید باارزشترین آدم ده را ببینید. من از همهی آنها باارزشترم. برای اینکه پولدار هستم. پول بهترین هدیهی زندگی است.»
پیرمرد گفت: «پول بهترین هدیهی زندگی نیست. پولی هم که به کار نیاید، مثلاً با آن لباسی نخریم تا برهنهای را بپوشاند، یا غذایی نخریم تا گرسنهای را سیر کند، ارزشی ندارد. نه دوست من، تو باارزشترین آدم ده نیستی.» مرد که از شنیدن حرفهای پیرمرد اوقاتش تلخ شده بود، در را به هم زد و از خانهی او بیرون آمد. باز مردم ده دور هم جمع شدند. باز مدتی حرف زدند. ولی نتوانستند بفهمند که باارزشترین آدم ده کیست. پیرمرد روزها در خانهاش نشست. منتظر ماند تا باارزشترین آدم ده پیش او بیاید. ولی دیگر کسی پیش او نیامد. پیرمرد کمکم ناامید شد. با خودش گفت: «بهتر است که خودم بروم و باارزشترین آدم ده را پیدا کنم.» از کوه پایین آمد. در پایین کوه در دشتی سبز، دختر کوچکی نشسته بود و چیزی در بغلش گرفته بود. پیرمرد به دختر نزدیک شد. بالای سر او ایستاد. ناگهان فهمید که دختر دارد گریه میکند. کنار او نشست و گفت: «دخترم چرا گریه میکنی؟» دختر دستهایش را باز کرد. پرندهای را که در بغل گرفته بود روی زمین گذاشت. گفت: «بالش را نگاه کن شکسته است! نمیتواند پرواز کند. بهسختی راه میرود. من تمام دشت را به دنبال او آمدم. او دیگر نمیتواند حرکت کند. خسته شده است. درد میکشد. نمیخواهم درد بکشد. نمیخواهم ناتوان روی زمین بیفتد و نتواند پرواز کند. ولی نمیدانم چه باید بکنم.» پیرمرد لبخند زد.پرنده را در بغل گرفت. دست دختر را هم در دست گرفت. به خانهاش برگشت بال پرنده را بست. پرنده را به دختر داد. دختر پرنده را در بغل گرفت. پرنده که دردش آرام شده بود، با صدایی خوش شروع به خواندن کرد. آواز پرنده دختر را شاد کرد. دختر با شادی خندید. پیرمرد باز دست دختر را در دست گرفت. آنها به ده برگشتند. مردم ده تا پیرمرد را دیدند دور او جمع شدند. پیرمرد در میان مردم ایستاد و گفت: «من هرچه منتظر ماندم شما باارزشترین آدم ده را پیش من نفرستادید. امروز از خانه بیرون آمدم. خودم او را پیدا کردم. به دختر کوچکی که کنار من ایستاده است نگاه کنید. او باارزشترین آدم ده است. او بهترین هدیه زندگی را با خود دارد. امروز اشک و خندهی او به من نشان داد که آن چه فکر میکنم درست است. بله من امروز با دیدن اشک و خندهی این دختر اطمینان پیدا کردم که راز شادی این است: فقط به خودت و غم و شادی خودت فکر نکن. اگر بتوانی غم دیگران را غم خودت و شادی آنها را شادی خودت بدانی، راز شادی را پیدا کردهای. زیرا وقتیکه چشم ما بر غم دیگران اشک میریزد آن غم آسان از دل آدم غمگین میرود. شادی دیگران هم همیشه پاکتر و بهتر از شادی خودمان بر دل ما مینشیند.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)