قصه کودکانه پیش از خواب
دیگ در آشپزخانه
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها توی یک آشپزخانه ظرفها و قاشقها و چنگالها داشتند باهم میگفتند و میخندیدند. در این وقت یک دیگ -یعنی قابلمهی خیلی بزرگ – به آشپزخانه آمد. ظرفهای آشپزخانه از دیدن دیگ تعجب کردند. برای اینکه بیشتر آنها تا آنوقت دیگ ندیده بودند.
دیگ آمد و وسط آشپزخانه نشست. بعد یکییکی ظرفها را نگاه کرد. قابلمهی بزرگ آشپزخانه به دیگ سلام کرد. دیگ جواب نداد. قابلمهی کوچک هم که بچهی قابلمهی بزرگ بود سلام کرد. دیگ بازهم جواب نداد.
یک قاشق چایخوری از کنار سماور گفت: «تو کی هستی؟»
دیگ جواب داد: «قاشق چایخوری به تو ادب یاد ندادهاند، به من بگو شما.» قاشق چایخوری خیلی آرام گفت: «شما کی هستی؟»
دیگ گفت: «به من میگویند دیگ… از راه دوری آمدهام. خستهام، حوصله ندارم… دیگر تا من نگفتهام کسی نباید حرف بزند.»
قابلمهی بزرگ گفت: «آقای دیگ برای چی شما به اینجا آمدهای؟»
دیگ با صدای بلند گفت: «مگر نگفتم بیاجازهی من کسی نباید حرف بزند؟ میخواهی تو را از این آشپزخانه بیرون بیندازم؟»
قابلمهی کوچک خودش را به قابلمهی بزرگ چسباند. قابلمهی بزرگ هم حرف نزد. سماور که گوشهی آشپزخانه بود، خیلی یواش به قابلمهی بزرگ گفت: «توی این خانه عروسی است. برای همین دیگ آوردهاند. میخواهند پلو بپزند.» دیگ که حرفهای سماور را شنیده بود گفت: «مگر نگفتم که بیاجازهی من کسی حرف نزند؟ حالا تو را آب میکنم.»
دیگ این را گفت و خواست بهطرف سماور بیاید که چند نفر آمدند و او را از آشپزخانه بردند. با رفتن دیگ ظرفها فریاد خوشحالی کشیدند.
قابلمهی کوچک به قابلمهی بزرگ گفت: «این دیگر چه قابلمهای بود. چه قدر بداخلاق بود!» قابلمهی بزرگ گفت: «پسرم، این دیگ بود. غذای زیاد را توی دیگ درست میکنند.»
قابلمهی کوچک گفت: «همهی دیگها اینجوری بداخلاق هستند؟»
قابلمهی بزرگ گفت: «نه پسرم. من دیگهای خوشاخلاقی هم دیدهام. شاید این دیگ خسته بوده و از راه دوری آمده، اینجوری شده.»
در این وقت سماور با صدای بلند گفت: «فردا اگر آقای دیگ بخواهد من را کتک بزند، کی به من کمک میکند؟»
همهی ظرفها ساکت شدند، میدانی چرا؟ برای اینکه دیگ خیلی بزرگتر بود و کسی نمیتوانست به سماور کمک کند.
بله گُل من….. یکی دو روز گذشت تا اینکه یکدفعه دیگ را به آشپزخانه آوردند؛ ولی این بار او سیاه و کثیف بود. ظرفهای آشپزخانه تا او را دیدند با صدای بلند سلام کردند. دیگ این بار خیلی آرام گفت: «سلام بچههای خوب من! حال شما چه طور است؟»
ظرفها تعجب کردند و نفهمیدند چرا دیگ یکدفعه مهربان شد. قاشق چایخوری گفت: «آقای دیگ ما میتوانیم حرف بزنیم؟»
دیگ با مهربانی گفت: «بله کوچولوی من! تو میتوانی هم حرف بزنی هم بازی کنی، هم جیغ بکشی… برای اینکه کوچولویی.»
همهی ظرفها با شنیدن این حرف رو صدا کردند و با صدای بلند خندیدند.
دیگ گفت: «شما هر کاری که دوست دارید بکنید، فقط کمک کنید که من در اینجا بمانم…»
قاشق چایخوری گفت: «مگر میخواهی ازاینجا بروی آقای دیگ؟»
دیگ گفت: «بله دوست مهربان من! الآن میآیند و من را میبرند. چیزی نمانده که از ناراحتی گریه کنم… کمک کنید. کمک کنید!»
در این وقت چند نفر آمدند و دیگ را بردند. دوباره ظرفها ساکت شدند. سماور گفت: «چی شد؟»
قابلمهی بزرگ گفت: «دیگر کاری با دیگ ندارند. برای همین او را بردند. حالا دیگ باید به جای دیگر برود. آخر هیچکس توی آشپزخانه دیگ نگه نمیدارد؛ ولی او دوست داشت که پیش ما بماند.»
یک کاسهی چینی گفت: «پس چرا اینقدر بداخلاق بود؟»
قابلمهی بزرگ گفت: «نمیدانسته که او را ازاینجا هم میبرند.»
سماور گفت: «چه قدر خوب است که همه خوشاخلاق باشند. من که از رفتن دیگ خیلی خوشحال شدم.»
قاشق چایخوری با صدای ریزَش گفت: «باید هم خوشحال باشی آقای سماور، برای اینکه اگر آقای دیگ اینجا میماند، تو را میزد و میزد و میزد.»
یکدفعه همهی ظرفها خندیدند. خود سماور هم بلندبلند خندید.
بله گُل من، قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.