قصه کودکانه پیش از خواب
دُرنا کوچولو گریه نکن!
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. کنار دریاچهای قشنگ و آبی، پرندههای زیادی زندگی میکردند. در میان این پرندهها مرغ دریایی کوچولویی بود به اسم «دُرنا». دُرنا کوچولو آنقدر دریاچه را دوست داشت که ساعتها مینشست به آن نگاه میکرد. گاهی هم میرفت و کنار آب، بازی میکرد. دُرنا پرواز کردن روی دریاچه را هم خیلی دوست داشت.
یک روز کنار آب با بقیهی دوستانش مشغول بازی بود. از یک لاکپشت کوچولو حرفی شنید که خیلی ناراحت شد. لاکپشت درحالیکه غرغر میکرد از کنار دُرنا رد شد و گفت: «اگر خورشید همینطور بتابد خیلی زود آب دریاچه خشک میشود و ما باید همه ازاینجا برویم.»
دُرنا کوچولو وقتی حرفهای لاکپشت را شنید از تعجب ساکت ماند و اخمهایش را درهم کرد و گفت: «خورشید دیگر نتاب! دریاچهی قشنگ من خشک میشود دیگر نتاب!»
دُرنا کوچولو ناراحت و عصبانی رفت روی تختهسنگی نشست و شروع کرد به گریه کردن. های های گریه میکرد. همه از این کار دُرنا خیلی تعجب کرده بودند. چون او پرندهی کوچولو و خندهرویی بود.
مادر دُرنا جلو آمد و گفت: «چرا گریه میکنی؟ از چه ناراحتی؟»
دُرنا گفت: «از خورشید! آنقدر میتابد که دریاچهی قشنگ من خشک میشود.»
مادر دُرنا بالهای بزرگ و قشنگش را تکان داد و گفت: «نه عزیزم، تو اشتباه میکنی، اگر خورشید بتابد آب دریاچه خشک نمیشود.»
دُرنا کوچولو گفت: «ولی لاکپشت میگفت خشک میشود.»
مادر درنا گفت: «شماها هر دو هنوز خیلی کوچولو هستید و چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرید. بهتر است هر موقع که چیزی را نمیدانستی بهجای گریه کردن و اخم کردن، از بزرگترها سؤال کنی.»
دُرنا کوچولو اشکهایش را پاک کرد و گفت: «مادر جان، راستیراستی آب دریاچه خشک نمیشود؟»
مادرِ دُرنا گفت: «اگر خورشید به دریاچه بتابد آب دریاچه بخار میشود و به اسمان میرود. به آسمان نگاه کن، میبینی؟»
دُرنا کوچولو اشکهایش را خوب پاک کرد و به آسمان نگاه کرد. آنجا پر بود از ابرهای سفید و قشنگ.
دُرنا گفت: «یک عالمه ابر میبینم.»
مادر گفت: «وقتی ابرها در آسمان جمع میشوند، میدانی چه میشود؟»
درنا با خوشحالی گفت: «خوب معلوم است باران میبارد.»
مادر گفت: «و قطرههای باران میریزند توی دریاچه، آب دریاچه بازهم زیاد میشود.»
دُرنا خندید و گفت: «من خیلی اشتباه میکردم.»
بعد با صدای بلند گفت: «خورشید خانم مهربان، من دیگر عصبانی نیستم! بیخودی هم گریه نمیکنم.»
بعد پرواز کرد و رفت کنار دریاچه نشست
لاکپشت کوچولو هنوز از گرما مینالید و غرغر میکرد. درنا گفت: «لاکپشت کوچولو، از خورشید عصبانی نباش. به ابرها نگاه کن. وقتی باران ببارد همهجا خنک میشود و دریاچه هم پر آب میشود. حالا برو کمی آبتنی کن تا خنک بشوی»
لاکپشت کوچولو به آسمان نگاه کرد و گفت: «راست میگویی، میخواهد باران ببارد.»
بعد هم یواشیواش رفت توی آب. اولین قطرهی باران که افتاد روی بال دُرنا کوچولو، او شروع کرد به خندیدن. خورشید خانم هم از پشت ابرها به خندهی دُرنا نگاه میکرد و خوشحال بود.