قصه کودکانه
__ دوست کوچک من __
چاقالو کوچولو دوست کوچک من است. او خیلی مهربان است. من این اسم را برایش گذاشتهام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است. وقتی دستم را روی سرش میکشم، گوشهایش را بالا میگیرد و هی تکان تکان میدهد. او نمیتواند حرف بزند. برای همین، با گوشهایش از من تشکر میکند. وقتی یکبار گوشش را تکان میدهد، یعنی یک تشکر از من میکند؛ و وقتی چند بار گوشش را تکان میدهد، یعنی خیلی خیلی تشکر میکند.
چاقالو کوچولو با من بازی هم میکند. او چشمهایش را میبندد و من میدوم و پُشتِ مادرم قایم میشوم. آنوقت چاقالو کوچولو میگردد و آخرش هم پیدایم میکند؛ اما هر وقت او خودش را قایم میکند، من نمیتوانم راحت پیدایش کنم. چون او میرود و گم میشود و دیگر یادش میرود که پیدا بشود. در همانجا که گم میشود، خوابش میبرد.
چاقالو کوچولوی من، خیلی گم میشود؛ اما دوست خوبی است. فقط خیلی میخوابد و کمی هم تنبل است. خوب نیست که یک چاقالو کوچولو اینقدر بخوابد! وقتی میخوابد، یادش میرود که من دوستش هستم. هر چه تکانش میدهم که بیدار شود، بیدار نمیشود، همه چیز یادش میرود.
گاهی وقتها تنهایی میرود توی کوچه، یک روز به چاقالو کوچولو گفتم: «چاقالو، کوچولوی من، اگر همینطور هر جا دلت خواست بروی من دیگر با تو دوست نمیشوم!»
میدانید او چه کار کرد؟ بهجای اینکه گوشهایش را چند بار تکان بدهد و چند بار از من تشکر کند، با من قهر کرد. آخر او قهر کردن را هم خیلی خوب بلد است. او با من قهر کرد و رفت و یکگوشه نشست، هرچه به او گفتم: «بیا آشتی کنیم!» قبول نکرد که هیچ، تازه گفت: «قهر، قهر تا روز قیامت!»
من از دستش خیلی عصبانی شدم. خودش میداند که من از این حرف خیلی بدم میآید. وقتی عصبانی شدم، گرفتمش توی دستم و از پنجره پرتش کردم توی حیاط. ولی دلم خیلی زود برایش سوخت. چون خیلی دردش گرفت. از کار خودم خیلی ناراحت شدم. آنقدر ناراحت شدم که گریه کردم. چاقالو کوچولو گردنش شکسته بود. دوست گردن شکستهام را برداشتم و بردم و به مادرم نشان دادم.
مادرم اصلاً ناراحت نشد. گریه هم نکرد. نمیدانم چرا گریه نکرد! تازه، کمی هم خندید و گفت: «دخترم اینکه دیگر گریه کردن ندارد! من سرش را به بدنش میدوزم و دوباره گردنش، مثل روز اول میشود.»
مادرم رفت و نخ و سوزن آورد، بعد کله دوستم را به بدنش دوخت. گردن چاقالو کوچولو درست شد. یواشکی چشمهایش را باز کرد. وقتی فهمید که من گریه کردهام، گوشهایش را چند بار تکان داد. انگار داشت میگفت: «زهرا جان، گریه نکن! من حالم خیلی خوب است!»
چاقالو کوچولو با من آشتی کرد؛ و قول داد که دیگر با من قهر نکند. من هم به او قول دادم که وقتی عصبانی میشوم. او را از پنجره، توی حیاط پرت نکنم. راستی من به شما نگفتم که این دوست من اصلاً کیست؟ دوست من یک خرس کوچولوی چاقالوست. دوست من از پارچه درست شده است. آن را داییام وقتیکه از سربازی برگشته بود، برای من سوغاتی آورده بود.
من دوستم را خیلی دوست دارم.