قصه کودکانه
دوست دانا
روزی از روزها در جنگلی بزرگ و سرسبز، جوجهتیغی زرنگ و باهوشی دنبال غذا میگشت.
جوجهتیغی خیلی گرسنه بود برای همین خیلی گشت؛ اما چیزی پیدا نکرد.
ظهر شد جوجهتیغی خسته و درمانده از پیدا کردن غذا ناامید شد و زیر درختی نشست.
در همین موقع چشمش به خرگوش افتاد که داشت برای خودش قدم میزد و آواز میخواند، خیلی خوشحال
شد. با خود فکر کرد شاید خرگوش بتواند به او کمک کند. آنوقت با صدایی بلند خرگوش را صدا زد، اما چون خرگوش در خیال خودش بود متوجه صدای او نشد.
جوجهتیغی چند قدمی پشت سر خرگوش آمد و با دست به پشت خرگوش زد و گفت: سلام دوست من! خرگوش هم که مدتها بود از دوستان جوجهتیغیاش کسی را ندیده بود، از دیدن او خیلی خوشحال و با او احوالپرسی مفصلی کرد. آنوقت جوجهتیغی برای او گفت که چقدر گرسنه است و قرار شد که هر دو به خانه خرگوش بروند و چندتایی هویج بخورند قرار گذاشتند و راه افتادند ولی هنوز چند قدمی نرفته بودند که پای خرگوش به چوبی گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورد. جوجهتیغی از این حادثه ناراحت شد و به خرگوش گفت: «همیشه موقع راه رفتن مواظب باش و جلوی پایت را نگاه کن.»
آنگاه. جوجهتیغی نگاهی به چوب کرد و گفت: «عجب چوبدستی خوبی!»
همین را گفت و چوبدستی را برداشت. خرگوش از این کار جوجهتیغی ناراحت شد و به او گفت: «به چوبی که نزدیک بود مرا به زمین بزند میگویی چوبدستی خوب و آنوقت…» جوجهتیغی حرف خرگوش را قطع کرد و گفت:
«دوست من ناراحت نباش همین چوبدستی که ممکن بود تو را به زمین بزند ممکن است بتواند به تو کمک کند.»
خرگوش از حرفهای جوجهتیغی سر درنیاورد و ته داش از کار جوجهتیغی خوشش نیامد.
سرانجام بعد از این حرفها راه افتادند بهسوی خانه خرگوش کمی که جلو رفتند به نهر آبی رسیدند نهر خیلی بزرگ نبود و خرگوش با چابکی بسیار از روی آن پرید اما جوجهتیغی که بهچابکی خرگوش نبود در آنطرف نهر ماند. حق هم داشت، نهر برای جوجهتیغی بزرگ بود.
خرگوش هم در طرف دیگر نهر ایستاده بود و نمیدانست که برای جوجهتیغی چه باید بکند. جوجهتیغی ناگهان فکری به خاطرش رسید. چوبدستیاش را بلند کرد و در میان نهر گذاشت و به کمک آن پرید به آنطرف نهر. خرگوش از هوش جوجهتیغی تعجب کرد و به یاد حرف او در مورد چوبدستی افتاد.
باری هر دو خوشحال به راه خود ادامه دادند تا اینکه رسیدند به مرداب. خانه خرگوش آنطرف مرداب در میان درختان بود. خرگوش با چابکی بسیار از روی سنگها و گیاهانی که در میان مرداب بود میپرید و بهسرعت به جلو میرفت.
جوجهتیغی هم به دنبال خرگوش، اما بااحتیاط حرکت میکرد و بهوسیله چوبدستی خود راه را بررسی میکرد و وقتیکه مطمئن میشد، از روی یک سنگ به روی سنگ دیگری میپرید.
خرگوش که از راه رفتن جوجهتیغی حوصلهاش سر رفته بود، داد بلندی بر سر جوجهتیغی کشید و گفت: «این چه وضع راه اومدنه؟ من بهجای تو خسته شدم.»
جوجهتیغی که فهمید خرگوش خیلی عصبانی شده، گفت: «این چوب به من کمک میکند تا سریعتر حرکت کنم.»
خرگوش از حرف جوجهتیغی خیلی خندهاش گرفت و گفت: «این چوب نهتنها به تو هیچ کمکی نمیکند بلکه مزاحم راه رفتن توست…»
خرگوش همینطور که به جوجهتیغی اعتراض میکرد، ناگهان پایش سر خورد و افتاد توی مرداب.
دادوفریادش به هوا رفت و چون دستوپایش توی گلولای مرداب گیر کرده بود نزدیک بود که خفه شود.
جوجهتیغی تا دوست خرگوشش را در چنین وضعی دید، معطل نکرد و چوبدستیاش را بهطرف او دراز کرد و خرگوش به کمک آن توانست خود را از میان مرداب نجات دهد. مدتی بعد که حال خرگوش جا آمد از جوجهتیغی به خاطر آنکه جانش را نجات داده خیلی تشکر کرد؛ و جوجهتیغی هم در پاسخ او گفت: «من بدون این چوبدستی هیچ کاری نمیتوانستم بکنم.»
خرگوش از حرفهایی که به جوجهتیغی زده بود پشیمان شد. آنوقت همدیگر را بغل کرده و قول دادند که همیشه به یکدیگر کمک کنند.
خرگوش و جوجهتیغی به راه خود ادامه دادند و مرداب را پشت سر گذاشتند.
دیگر تا خانه خرگوش راهی نمانده بود که ناگهان چشمشان به یک بچه گنجشک افتاد. بچه گنجشک جیکجیکش بهسختی به گوش میرسید بیچاره قادر نبود که پرواز کند و مادر و پدرش هم در بالای سر او پرواز میکردند. معلوم بود که از لانهاش پایین افتاده جوجهتیغی نگاهی به خرگوش کرد و گفت: «ممکن است، روباهی، گرگی شکارش کند. بیا کمکش کنیم.»
خرگوش سرش را به علامت موافقت تکان داد و آنوقت جوجهتیغی به او گفت که کنار درخت بایستد. جوجهتیغی چوبدستیاش را برداشت و بامهارت خاصی بچه گنجشک را سوار آن کرد و خودش هم رفت روی خرگوش تا بتواند بچه گنجشک را توی لانهاش قرار دهد. وقتی کار تمام شد پدر و مادر بچه گنجشک به نشانه تشکر از جوجهتیغی و خرگوش مدتی جیکجیک کردند و جوجهتیغی هم درحالیکه بهاتفاق خرگوش راه خانه را در پیش گرفتند، چوبدستیاش را برای آنان تکان داد.
خرگوش و جوجهتیغی از کاری که کرده بودند، خیلی خوشحال بودند؛ اما این خوشحالی خیلی طول نکشید چون وقتی به خانه خرگوش رسیدند دیدند که گرگی گرسنه از پشت درخت سر درآورد. فرصتی برای فرار نبود گرگ جلو آمد و گفت: «جوجهتیغی من خیلی گرسنه هستم و مدتی است که اینجا منتظر خرگوش هستم. با تو هم کاری ندارم چون خرگوش به این بزرگی برای مدتی مشکل گرسنگی مرا حل میکند.»
جوجهتیغی لحظهای فکر کرد و گفت: «گرگ عزیز حق با شماست. من هم مثل شما گرسنه هستم و حال شما را میفهمم از دوستانم شنیده بودم که شما مدتهاست دنبال چنین خرگوشی میگردید برای همین با بکار بردن حیلهای او را تا اینجا آوردم. بعد از اینهمه خستگی راه دوست دارم خورده شدن این خرگوش بدجنس را تماشا کنم.»
گرگ از حرفهای جوجهتیغی خوشش آمد و گفت:
«جوجهتیغی عزیز خودم و ترا بیش از این منتظر نمیگذارم.»
هنوز جمله گرگ به آخر نرسیده بود که جوجهتیغی گفت: «برای من اینطوری کیفی نداره کمک کن تا بنشینم بالای درخت و از اون بالا تماشا کنم.»
گرگ هم قبول کرد و کمک کرد تا جوجهتیغی برود بالای درخت.
خرگوش از جوجهتیغی خیلی بدش آمد و پیش خود گفت: «ایکاش کمکش نمیکردم. این پاداش خوبی است.»
خرگوش که فکر میکرد جوجهتیغی به او دروغ گفته و مطمئن بود که تا چند لحظه دیگر گرگ او را خواهد خورد. ناگهان صدایی به گوشش رسید. اول فکر کرد که گرگ به او حمله کرده، اما سرش را که بالا کرد دید، جوجهتیغی از بالای درخت پایین پریده و در همان حال با چوبدستی آنچنان بر سر گرگ کوبیده که گرگ راه رفتن یادش رفته. گرگ چند قدمی تلوتلوخوران به جلو و عقب رفت و آنوقت افتاد روی زمین.
خرگوش نمیدانست چطور باید از دوست دانا و شجاعش تشکر کند، اما برای اینکه به او بفهماند به او خیلی علاقه دارد، بهدو رفت توی خانه و وقتی برگشت توی دستش چند تا هویج تروتازه بود. هر دو به هم خندیدند و هویج خوردند.
و در آخر جوجهتیغی گفت: عجب چوبدستی خوبی.