قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها
دهکده تارعنکبوت طلایی
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی
به نام خدای مهربان
سالها قبل، در سرزمینی دورافتاده، دهکدهای بود که بالای یک تپه قرار داشت. نام آن دهکده «ارا» بود. ولی مردم، آنجا را به نام «تارعنکبوت طلایی» میشناختند. در آن دهکده زنی بود که پارچههای خیلی زیبا میبافت. او همچنین لباسهای بسیار زیبایی از آن پارچهها میدوخت.
مردمان آن دهکدهی دورافتاده، میگفتند: «باید در شب سال نو، درِ خانهها را ببندید و آتش روشن کنید و خانه را گرم کنید. اگر درِ خانه باز باشد و آتش گرمی درون خانه نباشد، یک پری به نام «پرکتا» به همراه سگش به آن خانه خواهند آمد و خیلی عصبانی خواهد شد و باعث میشود که اتفاق بدی در آن خانه بیفتد.»
پرکتا، پریای بود که همیشه عادت داشت شب سال نو برای پیادهروی بیرون بیاید. سگ سفید پرکتا هم همیشه دنبالش بود.
در آن دهکده، دختری زیبا به نام «فلوریس» بود. مادرِ فلوریس پارچههای زیبایی میبافت و از آنها لباسهای زیبایی میدوخت؛ اما هیچکدام از مردم دهکده از او خرید نمیکردند. مردم دهکده لباسهایشان را از جاهای دیگر تهیه میکردند.
مادرِ فلوریس همیشه آه میکشید و شکایت میکرد و میگفت: «مردم اینجا لباسهای خوب نمیخرند. من دیگر هیچ لباسی نمیدوزم و به دخترم فلوریس هم این کار را یاد نخواهم داد.»
مادرِ فلوریس غمگین شده بود. او بعد از گذشت چند سال مُرد. فلوریس تنها ماند. او هیچوقت به دخترش نگفت که این لباسها را چه طور دوخته است.
در آن دهکده، هیچ تارعنکبوت طلایی وجود نداشت و هیچکس هم نمیدانست که آنها را چه طور میتوان تهیه کرد و آن را دوخت.
در دهکده پسری به نام فیلیپ زندگی میکرد. او عاشق فلوریس بود؛ اما فیلیپ بسیار فقیر بود و هیچچیز نداشت. فیلیپ و فلوریس به خاطر اینکه فقیر بودند نمیتوانستند باهم ازدواج کنند.
در یک روز آفتابی که همه مشغول کارهای همیشگی خودشان بودند، شاه سرزمینی دیگر، از کنار این دهکده به سرزمین دور دیگری سفر میکرد که یکباره دهکدهی تارعنکبوت طلایی را دید.
شاه به یکی از همراهانش گفت: «نام این دهکده چیست؟»
مرد گفت: «اینجا دهکدهی تارعنکبوت طلایی است.»
شاه گفت: «چرا این دهکده چنین نامی دارد؟»
مرد گفت: «برای اینکه زنی در این دهکده زندگی میکرد که لباسهای بسیار زیبایی میدوخت که مثل طلا درخشش داشت. درست مثل تارهای عنکبوت طلایی. به همین سبب این دهکده را به این نام میشناسند.»
شاه گفت: «چه خوب، من هم تعدادی از این لباسها را میخواهم، پس بروید و این را به همه بگویید.»
مرد با سربازانش رفت و به تمام مردم دهکده اعلام کرد که شاه تعدادی لباس از تارعنکبوت طلایی را میخواهد. هر کس آنها را بتواند تهیه کند، پول بسیار خوبی را از شاه خواهد گرفت.
خانمهای دهکده همگی گفتند: «اما در اینجا هیچ لباس طلایی وجود ندارد. ما نمیدانیم که آن تارها چه طور تهیه میشود.»
مرد برگشت پیش شاه و آنچه شنیده بود به شاه گفت.
شاه گفت: «دوباره به همه اعلام کنید که هر کس از آن لباسها را برایم بیاورد پول زیادی به او خواهم داد. اگرنه، خیلی از دست آنها عصبانی خواهم شد. بله، من عصبانی میشوم و آنوقت برای این مردم خیلی بد خواهد شد.»
فلوریس در خانهاش یک گربه، دو مرغ و یک پرنده که رنگش سیاه مثل شب بود، داشت. آن زمان درست شب سال نو بود. گربه در خواب بود که بهیکباره چشمانش را باز کرد و گفت: «آه، چه قدر بد، آتش اجاق در حال خاموش شدن است.»
گربه، پرندهی سیاه را صدا زد و گفت: «آقای پرندهی سیاه…»
پرندهی سیاه گفت: «بله، خانم گربه، چه میخواهید؟»
خانم گربه گفت: «آتش دارد خاموش میشود، زود بروید و کمی هیزم بیاور.»
و بعد رو کرد به مرغها گفت: «بیایید داخل اتاق.»
مرغها باهم گفتند: «با ما چهکار دارید خانم گربه؟»
خانم گربه به مرغها گفت: «آتش در حال خاموش شدن است. بیایید جلوی اجاق آتش و آن را دوباره شعلهور کنید.»
بنابراین دو مرغ جلوی اجاق ایستادند و شروع به فوت کردن روی خاکسترها کردند و کمکم آتشِ روشن شعلهور شد.
وقتی آتش داشت میگرفت و زبانه میکشید، خانم گربه آهی کشید و با ناله گفت: «چه قدر ما فقیر هستیم. هیچ کاری هم نمیتوانیم انجام دهیم.»
پرندهی سیاه که برگشته بود گفت: «شاه تعدادی لباس طلایی خواسته و برای آنها پول زیادی هم میدهد. پس ما باید این کار را بکنیم و لباس طلایی را بدوزیم. ولی من که نمیدانم چه طور باید این کار را کرد.»
خانم گربه هم گفت: «معلوم است که نمیتوانی، چون شما مرد هستی و با آن دستان پهن و بزرگ نمیتوانی پارچهی طلایی ببافی! ولی من یک زن هستم، دستان ظریفی دارم، پس میتوانم پارچهی طلایی درست کنم. البته این کار خیلی زحمت دارد و من بهتنهایی از عهدهی آن برنمی «آی» م، خوب، پس، چهکار باید کرد؟»
پرندهی سیاه گفت: «فیلیپ دلش میخواهد با فلوریس ازدواج کند. ولی آنها نمیتوانند. برای اینکه خیلی فقیر هستند.»
سپس یکی از مرغها گفت: «درست مثل من که فقیرم و نمیتوانم ازدواج کنم.»
مرغ دیگر آهی کشید و با ناراحتی گفت: «در حقیقت ما هر دو خواهر، فقیر هستیم و هر دو نمیتوانیم ازدواج کنیم! و برای همین هیچکس حاضر نیست با ما ازدواج کند.»
وقتی صحبت آن مرغ به اینجا رسید ناگهان درِ خانه باز شد و سگی سفید به داخل پرید و خانم گربه بهیکباره وحشتزده شد و به بالای میز پرید، پرندهی سیاه هم روی پنجره پرید و دو تا مرغ هم با جیغ و فریاد پا به فرار گذاشتند.
سگ سفید با ناراحتی گفت: «من سگِ پرکتا هستم. امشب شب سال نو است، ولی درِ خانهی شما باز بود. پس من باید این موضوع را به پرکتا بگویم.»
خانم گربه با ناراحتی گفت: «آه، ما داشتیم آتش اجاق را که رو به خاموشی بود، دوباره روشن میکردیم. به همین علت هم یادمان رفت که درِ خانه را ببندیم.»
گربه سرش را به زیر انداخت و دوباره گفت: «به پرکتا بگویید، ما خیلی فقیریم.»
سگ با تعجب گفت: «چرا شما اینقدر فقیر هستید؟»
خانم گربه گفت: «برای اینکه مادر فلوریس لباسهای زیبایی میدوخت؛ اما آنها را هیچکدام از مردم دهکده نمیخریدند و برای همین هم مادر فلوریس به دخترش این کار را یاد نداد. حالا هم شاه دستور داده تا لباسهایی طلایی برای او تهیه کنیم. ولی هیچکس تهیهی این لباس را بلد نیست.»
سگ بعد از شنیدن حرفهای گربه برگشت و رفت پیش پرکتا و به او گفت: «درِ خانهی فلوریس امشب باز بود. خواهش میکنم از دست آنها عصبانی نشوید. در آنجا بهغیراز فلوریس یک گربه و یک پرندهی سیاه به همراه دو مرغ بودند که در حال روشن نگهداشتن اجاق آتش بودند که مبادا خاموش شود. مادر فلوریس چند وقت است که مرده است و به دخترش هم نگفته که چه طور میشود لباس طلایی را تهیه کند. شاه هم از آن لباس طلایی خواسته است؛ اما هیچکس در دهکده آن را بلد نیست. آنها همگی خیلی فقیر هستند.»
پرکتا آهی کشید و در فکر فرورفت و بعد از چند دقیقه گفت: «من مادر فلوریس را صدا خواهم کرد.»
بعد به سگ سفیدش گفت: «برو نیمهشب به روی رختخواب فلوریس بپر. او در آن موقع خواب است.»
فلوریس خوابیده بود که یکباره چیزی سنگین به روی رختخوابش افتاد و او را بیدار کرد. وقتی چشمانش
را باز کرد، صدای درِ اتاق شنید. وقتی از لای در نگاه کرد، مادرش را که مرده بود دید. او دوباره برگشته بود
و در حال کار کردن بود و داشت پارچهای از تارهای عنکبوت طلایی میبافت، فلوریس آهسته رفت و کنار
مادرش نشست و دید که او چه طور آن لباس طلایی را میبافد.
مادر فلوریس تمام شب را کار کرد. وقتی صبح شد او رفته بود. فلوریس نشست جای مادرش و شروع کرد تارعنکبوت طلایی بافتن. سپس پارچههای بافتهشده را دوخت.
مستخدم پادشاه آمد و لباسهای آمادهشده را گرفت و پول بسیار زیادی را به فلوریس داد و به او گفت: «شاه تعداد بسیار زیادی از این لباسها را دوباره میخواهد.» بنابراین فلوریس دوباره شروع به کار کرد.
فیلیپ به خانهی فلوریس آمد و به او گفت: «سال نو مبارک.»
فلوریس با خوشحالی گفت: «سال نو برای تو هم مبارک باشد، راستی فیلیپ، ما دیگر با خوشحالی و باهم زندگی خواهیم کرد، برای اینکه میتوانیم باهم ازدواج کنیم.»