قصه کودکانه پیش از خواب
دهکده اسباببازیها
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. یک فرفره بود که در دهکدهی اسباببازیها زندگی میکرد. او بازیگوش و پر جنبوجوش بود. بیشتر وقتها دور خودش میچرخید، آواز میخواند و میخندید.
در میان اسباببازیها، میمونی بود که همیشه فرفره را مسخره میکرد، سر به سرش میگذاشت و به او میخندید.
یک روز میمون کوچولو جلوی همه به فرفره گفت: «هیچ میدانی که تو خیلی مسخرهای! همیشه داری دور خودت میچرخی؛ ولی ما میتوانیم راه برویم و بدویم.»
از حرف میمون، خرس کوچولو و لاکپشت و بقیه خندیدند. فرفره این دفعه دیگر خیلی ناراحت شد. او تصمیم گرفت از آن دهکده برود و جای دیگری زندگی کند؛ و همان موقع دور خودش چرخید و چرخید و ازآنجا رفت
چند روز گذشت. اسباببازیها همه مشغول بازی بودند. میمون کوچولو بالای یک درخت توخالی بازی میکرد. اینطرف و آنطرف میپرید و میخندید. ناگهان زنجیری که به گردنش بود، توی درخت توخالی افتاد و پایین رفت. میمون کوچولو آن گردنبند را خیلی دوست داشت. زنجیری بود که یک موز کوچولوی فلزی به آن آویزان بود. او هر کاری کرد نتوانست گردنبندش را از توی سوراخ تنهی درخت بیرون بیاورد. دستش به ته سوراخ نمیرسید. نشست و شروع کرد به گریه کردن. دوستهایش او را دیدند. به آنجا آمدند و پرسیدند که چه شده. وقتی موضوع را فهمیدند، هرکدام سعی کردند دستشان را توی سوراخ تنهی درخت بگذارند و زنجیر را بیرون بکشند. ولی نشد که نشد.
بالاخره عروسک مو سیاه گفت: «فرفره کجاست؟ او میتواند پایین برود و زنجیر را بیاورد؛ چون کوچولو و زرنگ است.»
خرس کوچولو گفت: «آره، این کار اوست.» میمون سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی او ازاینجا رفته.» عروسک مو سیاه با تعجب گفت: «رفته؟! چرا؟ من نمیدانستم.»
خرس کوچولو برایش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده است.
عروسک مو سیاه گفت: «که اینطور! چقدر کار بدی کردید! الآن میروم و او را برمیگردانم. او فرفرهی خیلی خوبی است.»
عروسک مو سیاه و خرگوش به راه افتادند و رفتند تا فرفره را پیدا کنند. آنها همهجا را گشتند. بالاخره در بیرون دهکده توی سبزهها فرفره را پیدا کردند. او داشت میچرخید و آواز میخواند. از او خواستند برگردد. فرفره اول قبول نمیکرد؛ ولی عروسک و خرگوش آنقدر اصرار کردند تا توانستند راضیاش کنند.
فرفره به دهکده برگشت. موضوع گمشدن زنجیر را به او گفتند و فرفره گفت: «برویم آنجا. شاید من بتوانم زنجیر را بیرون بیاورم.»
سهتایی باهم به کنار درخت رفتند. میمون و لاکپشت و خرس هم آنجا بودند. فرفره رفت بالای درخت. بهسرعت دور خودش چرخید و از سوراخ پایین رفت. کمی بعد با زنجیر و موزی که به آن آویزان بود، برگشت. همه با صدای بلندی هورا کشیدند و برایش کف زدند. ولی موقعی که میمون کوچولو میخواست زنجیرش را از فرفره بگیرد، او با سرعت زیادی چرخید و ازآنجا رفت.
میمون کوچولو فریاد زد: «صبر کن ببینم… کجا میروی؟ گردنبندم را کجا میبری؟»
فرفره از جلو و بقیه پشت سر او میدویدند. آنقدر دویدند که همه حسابی خسته شدند و به نفسنفس افتادند.
فرفره بالاخره ایستاد، گردنبند را به میمون کوچولو داد و گفت: «بیا بگیر! من نتوانستم مسخرهات کنم. هیچوقت هم نمیتوانم؛ ولی خوب تو را دواندم و خستهات کردم.»
میمون کوچولو با خجالت سرش را پایین انداخت و ازآنجا رفت. بقیه به همدیگر نگاه کردند. ناگهان دستهای یکدیگر را گرفتند و دور فرفره حلقه زدند، چرخیدند و خواندند: «فرفره جان بچرخ، بخوان… دیگر نرو با ما بمان…»
آنها دور فرفره میچرخیدند و میخواندند. میمون کوچولو هم برگشت و با آنها شروع کرد به خواندن.
فرفره خندهاش گرفت. او هم در وسط آنها شروع کرد به چرخیدن و خواندن: «میچرخم، میخوانم… پیش شما میمانم.»
و همه شروع کردند به خندیدن و بازی کردن.