قصه کودکانه پیش از خواب
دریاچهای پر از قو
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. دریاچهی زیبایی بود، آبی آبی. این دریاچه کنار کوههایی پر از درختان سبز قرار داشت. توی دریاچه پر بود از ماهیهای رنگارنگ. روی دریاچه پر بود از قوهای سفید و زیبا؛ اما بین این قوهای سفید، قوی سیاه قشنگی بود که از رنگ خودش خوشش نمیآمد. گاهی کنار دریاچه مینشست و با خودش میگفت: «نه، من اصلاً قو نیستم. چون شبیه قوهای دیگر نیستم. رنگم سیاه است و هیچکس مرا دوست ندارد.»
اما بهراستی اینطور نبود. قوی سیاه اشتباه فکر میکرد. او واقعاً یک قو بود و قوهای سفید هم خیلیخیلی دوستش داشتند؛ اما چه فایده! قوی سیاه قصهی ما این را نمیدانست. برای همین هم خودش با هیچکس بازی نمیکرد و همیشه تنها بود. روزها کنار دریاچه مینشست و بازی ماهیهای رنگارنگ را تماشا میکرد. وقتی هم که حوصلهاش سر میرفت، به گوشهی خلوت و آرام دریاچه میرفت و شنا میکرد؛ اما خیلی زود از تنهایی خسته میشد.
یک روز با خودش گفت: «حتماً خیلی چرک و کثیف هستم، که رنگم اینطور سیاه شده. میروم و خودم را حسابی میشویم تا مثل بقیه سفید سفید بشوم.»
او رفت و تا جایی که میتوانست خودش را در آب دریاچه شست؛ اما بیفایده بود. چون رنگش همانطور سیاه سیاه مانده بود. غصهدار و غمگین رفت و کنار آب نشست. ماهیها زیر آب دریاچه شنا میکردند و شاد بودند.
قوی سیاه گفت: «خوش به حالتان. چقدر خوشرنگ و قشنگ هستید!»
ماهی کوچولو وقتی این حرف را شنید به قو گفت: «تو هم خیلی زیبا هستی، همهی قوها سفیدند و تو با همه فرق داری.»
قوی سیاه گفت: «من دلم نمیخواهد با بقیه فرق داشته باشم. یک قو باید سفید باشد، تا همه دوستش داشته باشند.»
ماهی کوچولو گفت: «تو اشتباه میکنی، نگاه کن، حتی ماهیهای زیر آب هم رنگشان باهم فرق میکند، اشتباه نکن، قوی سیاه قشنگ!»
ماهی خندید و رفت زیر آب. قوی سیاه بازهم تنها شد. روزها میگذشت و قوی سیاه منتظر بود تا بالاخره مثل بقیه سفید سفید شود. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، دید کنار دریاچه، شلوغ و همهمه است. قوها جمع شده بودند و باهم حرف میزدند. باعجله بهطرف آنها رفت. کبوتر سفید را دید که برای همه نامه آورده بود. کبوتر وقتی قوی سیاه را دید گفت: «سلام قوی سیاه! کجا بودی؟ دنبالت میگشتم.»
قوی سیاه با تعجب گفت: «دنبال من میگشتی؟»
کبوتر گفت: «بله دنبالت میگشتم تا نامهات را بدهم.»
قوی سیاه پرسید: «نامه برای من؟»
کبوتر گفت: «من از سرزمینهای خیلی دور میآیم. از دریاچهای که خیلی دورتر از اینجاست. دریاچهای که در آن قوهای سیاه زیادی زندگی میکنند. من برایشان تعریف کردم که توی دریاچهی زیبای ما یک قوی سیاه قشنگ زندگی میکند که خیلی خوب و مهربان است. آنها برای تو نامه نوشتند تا من برایت بیاورم.»
قوی سیاه با خوشحالی نامه را از کبوتر گرفت و آن را خواند. در نامه نوشته بودند: «قوی سیاه کوچولویی که توی یک دریاچهی آبی و زیبا زندگی میکنی، ما خیلی دلمان میخواهد یک روز بیاییم و دریاچهی قشنگ تو را ببینیم. ما همه خیلی زود به دیدنت میآییم.»
قوی سیاه با خوشحالی گفت: «کبوتر سفید، از تو متشکرم. حالا من خیلی خوشحالم. چون میدانم که قوهای زیادی در دنیا هستند که رنگشان مثل من سیاه است.»
قوهای سفید با مهربانی گفتند: «دوست خوب ما، تو خیلیخیلی زیبا هستی و ما خوشحالیم که تو پیش ما زندگی میکنی. ما همه دلمان میخواهد همهی قوهای سیاه از دریاچههای دورِ دور اینجا بیایند تا همه در کنار هم زندگی کنیم.»
و بالاخره روزی رسید که قوهای سیاه به مهمانی دریاچهی قشنگ قصهی ما آمدند. روی دریاچه جشن بزرگی برپا شد. دریاچهی آبی پر شد از قوهای سفید و سیاهی که شاد بودند و همراه ماهیها روی آب میرقصیدند و خوشحال بودند. از آن روز به بعد هرگز هیچ قویی احساس تنهایی نکرد.
پایان