قصه کودکانه درباره حجاب - درسا کوچولو مروارید باحجاب

قصه کودکانه: درسا کوچولو ، مروارید باحجاب

قصه کودکانه آموزنده

درسا کوچولو ، مروارید باحجاب

نویسنده: پرتو صادقی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

دُرسا کوچولو یک مروارید خیلی خوشگل توی یک صدف قشنگ توی دریا بود.

درسا آن‌قدر زیبا و درخشان بود که حتی خودش هم از دیدن خودش خوشش می‌آمد و دوست داشت دیگران هم زیبایی خیره‌کننده‌ی او را ببینند. برای همین، یک روز تصمیم گرفت از توی صدف بیرون بیاید تا همه او را ببینند.

همین‌که درسا صدفش را باز کرد تا بیرون بیاید، مادرش گفت:

– «درسا داری چیکار می‌کنی؟»

درسا گفت: «می‌خوام از توی صدف بیام بیرون!»

مادرش گفت: «اما این کارِ خیلی بدیه! ما مرواریدها توی صدف جامون امن تره!»

درسا گفت: «اما هیشکی زیبایی‌مون رو نمی بینه! پس این‌همه خوشگلی برای چیه؟»

مادرش گفت: «عجله نکن! ما مرواریدها خیلی باارزشیم. باارزش‌تر از اینکه چشم همه به ما بخوره و بازیچه‌ی دست موجودات دریا بشیم!»

درسا گفت: «بازیچه یعنی چی؟»

مادرش گفت: «یعنی اسباب‌بازی؛ یعنی اگر از توی صدف بیرون بیایی و به دست موجودات دریا بیفتی، همه سعی می‌کنند تو را برای خودشان بردارند و به لانه‌های تاریک و کثیفشان ببرند. آنجا دیگر هیچ‌وقت رنگ روشنایی را نمی‌بینی و حتی یادت می‌رود که یک روز چه مروارید زیبایی بوده‌ای. مثلاً آن خرچنگ زشت را ببین که با چشمان زشتش چطور به تو نگاه می‌کند.»

درسا از دیدن نگاه زشت خرچنگ، به خود لرزید و با نگرانی گفت:

– «خُب، پس کی از توی صدف بیرون بیام؟»

مادرش گفت: «لازم نیست تو بیرون بیایی. اگر صبر داشته باشی، خیلی زود دست روزگار تو را به جهان خشکی می‌برد و زیباترین سرنوشت را برایت رقم می‌زند.»

از آن روز، درسا بی‌صبرانه در انتظار دست روزگار بود تا او را به سرزمین خشکی ـ که دنیای روی آب بود ـ ببَرد.

یک روز صبح که درسا تازه از خواب بیدار شده بود، صیادان مروارید به دریا آمدند و صدف درسا کوچولو را از کف دریا برداشتند و با خود به دنیای خشکی بردند.

آن‌ها درسا را از توی صدف بیرون آوردند. درسا آن‌قدر زیبا و درخشان بود که همه از دیدن او شگفت‌زده شده بودند.

آن‌ها درسا را توی جعبه‌ی زیبایی گذاشتند و به دست مرد جواهرساز دادند. جواهرساز از دیدن درسا بهت‌زده شده بود. چون تاکنون مرواریدی به آن زیبایی ندیده بود.

جواهرساز دریافت که ارزش «درسا» خیلی بیشتر از چیزی است که صیادان فکر می‌کردند. برای همین تصمیم گرفت «درسا» را روی زیباترین جواهری که دارد نصب کند.

جواهرساز «درسا» را وسط یک تاج طلایی زیبا گذاشت. تاجی که همه آرزوی داشتنش را داشتند؛ اما هرکسی توان داشتنش را نداشت.

تاج طلایی متعلق به یک دختر زیبا بود. دختر زیبا تاج را برای روز عروسی‌اش سفارش داده بود.

روز عروسی، وقتی دختر زیبا، تاج طلایی را روی سرش گذاشته بود، زیبایی درخشان «درسا» همه را مبهوت خود ساخته بود. آنجا بود که درسا به ارزش واقعی خودش پی بُرد.

درسا خوشحال بود. خوشحال از اینکه به حرف مادرش گوش داده بود؛ خوشحال از اینکه توی صدف مانده بود و «بازیچه» نشده بود؛ خوشحال از اینکه از همیشه «باارزش‌تر» شده بود.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *