قصه کودکانه پیش از خواب
درخت کاج
به نام خدای مهربان
در جنگلی بزرگ و زیبا، درختان بسیار زیادی وجود داشتند. درخت هلو، درخت انار، درخت آلبالو و درخت گیلاس. همهی این درختان، در بهار شکوفه میدادند و پرگل و زیبا میشدند و در تابستان با میوههای آبدار و خوشمزهشان، باعث خوشحالی حیوانات جنگل میشدند. فقط درخت کاج بود که میوه و شکوفهای نداشت.
همهی حیوانات، وقتی از جلوی درخت کاج عبور میکردند میگفتند: «این درخت هیچ فایدهای ندارد. کاش بهجای این، یک درخت هلوی دیگر داشتیم، یا درخت انار، یا درخت آلبالو و گیلاس»
و درخت کاج از شنیدن این حرفها خیلی ناراحت میشد. هیچکدام از پرندهها هم حاضر نبودند روی شاخههای درخت کاج که پر از برگهای سوزنی شکل و قشنگ بود لانه درست کنند. درخت کاج همیشه تنها بود. تا اینکه یک روز صبح زود، درخت کاج از شنیدن صدای حرف زدن چند نفر، از خواب بیدار شد. حواسش را جمع کرد و شنید که چند نفر شکارچی، دربارهی آنها حرف میزنند.
شکارچی اول گفت: «توی این جنگل حیوانات زیادی وجود دارد.»
شکارچی دوم گفت: «ما میتوانیم تا غروب آفتاب تعداد زیادی از آنها را شکار کنیم.»
شکارچی سوم گفت: «پس بهتر است جایی پنهان شویم تا نتوانند ما را ببینند و فرار کنند.»
دو شکارچی دیگر قبول کردند. همهی آنها میان علفهای بلند رفتند و پنهان شدند و منتظر حیوانات نشستند.
درخت کاج که از شنیدن این حرفها خیلی ناراحت شده بود، با صدای بلند گفت: «حالا باید چکار کنم، چطور میتوانم به حیوانات خبر بدهم، من که نمیتوانم از جای خودم تکان بخورم!»
باد مهربان که در حال وزیدن بود، با شنیدن صدای درخت کاج، گفت: «من به تو کمک میکنم. تو برگهایت را در هوا رها کن، من به همهجای جنگل سر میکشم و برگهای تو را به همهجا میرسانم. آنها میتوانند به حیوانات خبر بدهند، چون هیچ حیوانی زبان بادها را نمیفهمد، اما حرف برگهای تو را متوجه میشوند.»
درخت کاج با خوشحالی قبول کرد. برگهایش را در هوا پخش کرد و باد مهربان برگها را به همهجا رساند. جنگل، خیلی بزرگ بود و درخت کاج، مجبور شد تمام برگهایش را در هوا پخش کند تا باد بتواند به همهجای جنگل خبر ببرد.
حالا، درخت کاج هیچ برگی نداشت و فقط یک تنهی خشکوخالی بود؛ اما در عوض، هیچ حیوانی آن روز از لانهاش بیرون نیامد. شکارچیها که تا موقع غروب آفتاب منتظر نشسته بودند، بالاخره با خستگی و ناراحتی از لابهلای علفها بیرون آمدند.
شکارچی اول گفت: «حتماً اشتباه کرده بودیم، این جنگل هیچ حیوانی ندارد.»
شکارچی دوم گفت: «امروز وقتمان تلف شد، بهتر است زودتر به خانه برویم.»
و شکارچی سوم گفت: «فردا هم باید جای تازهای را پیدا کنیم.» و هر سهی آنها، جنگل را ترک کردند.
آن شب، زیر نور قشنگ ماه، همهی حیوانات، اطراف درخت کاج جمع شدند تا از او تشکر کنند.
جغد عاقل گفت: «درخت کاج به خاطر ما تمام برگهایش را از دست داده و خشکوخالی شده است.»
گنجشکها و پرستوها گفتند: «ما لانههایمان را روی شاخههای درخت کاج میسازیم تا او تنها نماند.»
و درخت کاج که فکر میکرد حالا به خاطر زشت شدنش، همهی آنها مسخرهاش خواهند کرد، با شنیدن این حرفها از همیشه خوشحالتر بود.
جغد عاقل گفت: «ما هیچوقت فداکاری درخت کاج را فراموش نمیکنیم. درست است که او شکوفهی قشنگ و میوهی آبدار ندارد؛ اما در نظر ما، یکی از زیباترین درختان جنگل است. همهی ما آرزو میکنیم او همیشه سرسبز و خرم باقی بماند.»
و هنوز هم، درختان کاج در همهی فصلها حتی پاییز و زمستان که برگ همهی درختها زرد میشود و میریزد و شاخههایشان خشک میشود، سرسبز و بلند و زیبا باقی میمانند.