قصه کودکانه پیش از خواب
درخت توت کهنسال و نوزاد کرم ابریشم
ـ مترجم: مریم خرم
وقتی بهار زیبا فرارسید زمین نفسی دوباره کشید و همه لباس نو به تن کردند. درخت توت پیر نیز مشغول آرایش شاخ و برگهایش شد و لباس سبزی به تن کرد.
یک روز، گنجشک کوچکی پروازکنان آمد و روی یکی از شاخههای پر از برگ درخت توت نشست. از آنهمه زیبایی به شوق آمد و شروع به نغمهسرایی کرد و به درخت توت گفت: «چقدر لباس تازهات زیباست!»
درخت پیر پاسخ داد: «من از پوشیدن این لباس سبز خیلی خوشحالم؛ اما در داخل دهکدهای که نزدیک اینجاست مادر و فرزند فقیری زندگی میکنند. من میبینم که فرزند کوچک این مادر مهربان لباسی ندارد که به تن کند. مدتها است که لباس قدیمی و خیلی کهنهاش را به تن میکند! گنجشک کوچولو، لطفاً پیغامی از جانب من برای مادر آن طفل ببر. به او بگو یک سبد بردارد و به اینجا بیاید و مقدار زیادی از برگهای سبز و تازهی مرا بچیند و ببرد بدهد به کرمهای ابریشم کوچکی که متولد شدهاند بخورند…»
گنجشک با ناراحتی پرسید: «آنوقت شما چکار خواهید کرد؟ شما که لباس زیبایتان را از دست میدهید.» درخت پیر گفت: «ناراحت نباش. من میتوانم دوباره لباس تازهای بسازم.»
گنجشک کوچولو که از این کار درخت سر در نیاورده بود خداحافظی کرد و بهطرف خانهی آن مادر روستایی به پرواز درآمد. به آنجا که رسید شروع به خواندن آوازی کرد و در داخل آوازش به مادر روستایی گفت که یک سبد بردارد و به جنگل برود و لباس درخت را از تنش جدا سازد و به کرمهای ابریشم بدهد تا آنها بخورند.
مادر روستایی با شنیدن این آواز قشنگ ماجرا را فهمید و یک سبد بزرگ برداشت و به جنگل رفت. درخت با دیدن مادر و سبدش خوشحال شد و آوازی خواند. در آوازش به مادر گفت: «لطفاً لباس مرا از تنم دربیار، آن را به خانهی کرمهای ابریشم ببر، نوزادهایشان گرسنهاند، به آنها بده تا بخورند. آنها نیز تارهای ابریشم زیبایی به تو تحویل خواهند داد. سپس آنها را بباف و یک پیراهن زیبا برای فرزندت درست کن!»
مادر با شنیدن این آواز اشک از چشمانش روانه شد. او در حین کندن برگها از درخت تشکر میکرد. مادر سبد را پر کرد از برگهای سبز و شاداب. سپس به دهکده بازگشت و به خانهی کرمهای ابریشم رفت و برگها را به آنها داد تا بخورند. نوزادهای گرسنهی کرم ابریشم برگها را خوردند و مشغول بافتن تارهای ابریشم زیبا شدند. مادر نیز تارها را بافت و یک پیراهن گلدار زیبا برای فرزندش بافت و آن را به تن او کرد و از دیدنش بار دیگر اشک در چشمان مهربان مادر حلقه زد. دختر کوچولو از خوشحالی به روی پاهایش بند نبود. مادر او را بوسید و گفت: «عزیزم باید برویم و از درخت توت تشکر کنیم.»
مادر و دختر کوچولو پیش درخت رفتند و بار دیگر از او تشکر کردند. درخت پیر لبخندی زد.