قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
دختر کبریت فروش
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
غروبِ آخرین شب سال بود. سال نو کمکم از راه میرسید. هوا خیلی سرد شده بود. برف میبارید و هوا رو به تاریکی میرفت.
در چنین شب سرد و تاریکی، دخترکی فقیر با پاهای برهنه در کوچهها سرگردان بود. وقتی از خانه بیرون میآمد، یک جفت کفش پوشیده بود؛ کفشهایی که مادرش تا آخرین روز زندگی به پا داشت، این کفشها خیلی کهنه بودند، چند جای آنها سوراخ شده بود و آنقدر برای پاهای دخترک بزرگ بودند که موقع راه رفتن تقتق صدا میکردند. بااینهمه، پاهای او را گرم نگاه میداشتند؛ اما وقتی دخترک میخواست باعجله از میان دو درشکه بگذرد، کفشها از پاهایش درآمدند و هرکدام به گوشهای پرت شدند. یک لنگۀ آنها که اصلاً پیدا نشد. لنگه دیگرش را هم پسرکی برداشت و فرار کرد تا وقتیکه بزرگ شد و خداوند به او فرزندانی داد، با آن گهوارهای برای بچههایش درست کند.
دخترک با پاهای برهنهاش، که از سرما سرخ و کبود شده بودند، راه میرفت. توی پیشبند کهنهاش چند قوطی کبریت ریخته بود. یک قوطی را هم به دست گرفته بود. در تمام آن روز کسی از او کبریت نخریده بود و حتی یک پول سیاه هم گیرش نیامده بود. دخترک بینوا گرسنه بود و از سرما میلرزید. او تصویر زندهای از درد و بدبختی بود.
دانههای درشت برف موهای بلند و طلاییاش را، که به شکل زیبایی زیر گردنش حلقه زده بودند، سفید کرده بود، اما او اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد.
از پنجرۀ تمام خانهها روشنایی بیرون میریخت و بوی خوش غاز سرخکرده سرتاسر کوچه را پر کرده بود. شب سال نو بود و دخترک کبریت فروش هم فقط به این شب فکر میکرد.
در گوشهای از کوچه، دو خانه در کنار هم قرار داشتند. یکی از خانهها کمی جلوتر آمده و چیزی شبیه یک پناهگاه به وجود آورده بود. دخترک، که خسته شده بود، آنجا نشست و از شدت سرما پاهای کوچکش را زیر تنهاش جمع کرد. هنوز سردش بود، فکر کرد بهتر است به خانه برگردد، اما پشیمان شد. جرئت این کار را نداشت. او نتوانسته بود حتی یک دانه کبریت بفروشد و اگر به خانه میرفت، پدرش او را حسابی کتک میزد. تازه، خانه هم مثل بیرون بود؛ سرد و تاریک.
در خانه نه لحافی بود و نه تشکی، جز سقف، چیزی نداشتند که رویشان بکشند، درودیوار خانه پر از سوراخ بود و باد از میان سوراخها زوزه میکشید و به داخل خانه هجوم میآورد. لای درزها و سوراخها را با کاه و کهنه گرفته بودند، اما بازهم باد سرد به درون خانه راه مییافت و همهجا را سرد میکرد.
دستهای کوچکش از سرما بیحس شده بودند. اگر میتوانست یکی از کبریتها را روشن کند، چقدر خوب میشد! آنوقت میتوانست دستهایش را روی آن گرم کند.
کبریتی بیرون آورد و به دیوار کشید. کبریت خِشی صدا کرد، جرقهای زد و روشن شد. مثل شمع کوچکی بود و شعلهای گرم و روشن داشت. دخترک دستهایش را چون حبابی دور شعله گرفت تا گرم شوند.
در یک آن خود را کنار بخاری بزرگ و قشنگی دید که پایههای آن از جنس برنز بود. بخاری با گرمای دلچسبی میسوخت. شعلههای آبیاش مثل پرندههایی سبکبال پر میکشیدند و بالا میرفتند. اتاق پر از پرندههای آبی بود؛ گرم و دلچسب. دخترک میخواست پاهایش را دراز کند تا گرم شوند که شعله کبریت خاموش شد. با خاموش شدن کبریت، بخاری هم ناپدید شد. دخترکِ بیچاره به خودش آمد. حالا او مانده بود و کبریت سوختهای در دستش. واقعاً که چه خیال مطبوعی بود!
کبریت دیگری بیرون آورد و روشن کرد. وقتی نور کبریت روی دیوار افتاد، دیوار بهصورت پردۀ نازک و شفافی درآمد. دخترک درون تالاری را دید که میزی وسط آن گذاشته بودند. سفرهای به سفیدی برف روی آن پهن بود و روی سفره، ظرفهای ظریف چینی دیده میشد. از غاز سرخشدهای که شکمش را با آلو و سیب پر کرده بودند، بخار مطبوعی بلند میشد. ناگهان غاز سرخشده از ظرف بیرون پرید و با کارد و چنگالی که در سینهاش فروکرده بودند، لنگان لنگان در اتاق به راه افتاد. غاز خودش را به دخترک رساند. دخترک با خوشحالی دست دراز کرد تا آن را بگیرد؛ اما ناگهان کبریت خاموش شد و دخترک بینوا، جز دیوار ضخیم خاکستری، چیزی در برابر خود نیافت.
کبریت دیگری روشن کرد. این بار در خیالش دید که زیر درخت زیبای کریسمس نشسته است. این درخت، خیلی بزرگتر، زیباتر و پرزرقوبرق تر از درختی بود که شب عید سال قبل، از پشت پنجره و در خانه یک بازرگان ثروتمند دیده بود. هزاران شمع بر شاخههای سبز آن میسوختند و همهجا را روشن میکردند، هزاران نوار رنگی، از همانهایی که پشت شیشه مغازهها میگذارند، روی شاخهها خودنمایی میکردند. دخترک بینوا دستهای کوچکش را بهطرف آنها پیش برد… کبریت خاموش شد و شعلههای شمع بالا رفتند؛ بالا و بالاتر و به آسمان رسیدند و دخترک دید که تمام آنها ستارههای درخشانی شدند. ناگهان یکی از ستارهها پایین افتاد و خط نورانی بلندی در آسمان کشید. دخترک با خود فکر کرد: «آه، یکی دیگر مُرد!»
مادربزرگش، یعنی تنها کسی که او را دوست میداشت، زمانی که زنده بود این را به او گفته بود: «وقتی ستارهای از آسمان میافتد، یک نفر پیش خدا میرود.»
دخترک با دستهایی که از سرما بیحس شده بود، کبریت دیگری به دیوار کشید. دوباره همهجا روشن شد و دخترک، مادربزرگ را دید. مادربزرگ پا چهرهای مهربان و دوستداشتنی، که مثل خورشید میدرخشید، به او نگاه میکرد. دخترک فریاد زد: «مادربزرگ! مرا هم با خودت ببر! میدانم که با خاموش شدن این کبریت، تو هم مثل آتش گرم بخاری، درخت کریسمس و غاز سرخشده، میروی و مرا تنها میگذاری.»
مادربزرگ درحالیکه میخندید، آرامآرام دور میشد. دخترک فریاد زد: «مادربزرگ، نرو… نرو…!» و باعجله تمام کبریتهایی را که در قوطی باقی مانده بود، بیرون آورد و روشن کرد. میخواست اینطوری مادربزرگش را نگاه دارد. کبریتها با چنان نور خیرهکنندهای درخشیدند که دخترک به خواب هم ندیده بود.
همهجا مثل روز، روشن شد. او مادربزرگ را هرگز آنچنان زیبا و آرام ندیده بود. مادربزرگ، دخترک را روی بازوان خود گرفت. هر دو به هوا برخاستند و بالا و بالاتر رفتند. به جایی رسیدند که نه سرما بود و نه گرسنگی، نه کتک خوردن بود و نه دربهدری. حالا هردوی آنها پیش خدا بودند.
روز بعد، در هوای سرد صبحگاهی، دخترکی فقیر که لبخندی ملایم بر لب داشت، در گوشهای از خیابان به دیوار تکیه داده بود. او در آخرین شب سالِ کهنه، یخ زده بود!
خورشید در اولین روز سال نو، بر جسد دخترک کوچکی میتابید، که سرد و بیحرکت، با کبریتهایی سوخته آنجا نشسته بود. رهگذرانی که شتابان میگذشتند، با دیدن او سری تکان میدادند و میگفتند: «دخترک بیچاره! میخواسته خودش را گرم کند.»
اما هیچکدام از آنها نمیتوانست فکرش را بکند که او چه چیزهای قشنگی دیده و با چه شکوهی همراه مادربزرگش به پیشواز سال نو رفته بود.