قصه کودکانه پیش از خواب
دختر نارنج و پسر سینی
نویسنده: شکوه قاسم نیا
سینیِ گرد نقرهای نشسته بود رو طاقچه.
یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین.
سینی گرد نقرهای، چشمش که به سرخی هندوانه افتاد، خوشش آمد و گفت: «سلام و علیک خانم قرمزه! من تنها و تو تنها. بگو ببینم، زن من میشوی؟»
هندوانه نگاهی به سینی انداخت و گفت: «من که به این قشنگی و قرمزیام، زن تو زشتِ بیرنگورو بشوم؟ نه که نمیشوم!»
آمدند و هندوانه را قاچ کردند و بردند برای مهمان. بعد هم یک خربزهی سبز بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. زرد و رسیده بود و شیرین.
سینی گرد نقرهای با خوشحالی گفت: «سلام و علیک خانم طلایی! خسته شدم از تنهایی. بگو ببینم، زن من میشوی؟»
خربزه گفت: «من که به این قشنگی و شیرینیام، زن تو زشت بیمزه بشوم؟ نه که نمیشوم!»
آمدند و خربزه را هم قاچ کردند و بردند برای مهمان. بعد هم چند تا انار سرخ و درشت و آبدار آوردند و گذاشتند وسط سینی.
سینی گفت: «سلام و علیک لپ گلیها! کدامیک از شما حاضرید زن من بشوید؟»
انارها هرهر و کرکر خندیدند و گفتند: «هیچکدام! ما به این کوچکی و تو به آن بزرگی! هر که ببیند و بشنود خندهاش میگیرد.»
انارها را هم بریدند و دانه کردند و بردند برای مهمان. بعد هم سینی گرد نقرهای را شُستند و گذاشتند پشت پنجره تا آفتاب بخورد و خشک بشود.
پنجره باز بود. از بالای آن، شاخهی یک درخت نارنج آویزان بود. به شاخهی درخت، یک نارنج زرد و رسیده بند بود.
باد آمد و نارنج را از شاخه کند و انداخت وسط سینی. نارنج قاچ خورد و دونیمه شد. از یک نیمهاش دختری بیرون آمد به زیبایی ماه شب چهارده.
دختر گفت: «سلام و علیک به سینی گِرد نقرهای! من دختر نارنجم. میخواهی که زنت بشوم؟»
سینی با تعجب گفت: «اما تو آدمیزادی و من سینی!»
دختر گفت: «من هم اولش آدم نبودم، یک نارنج بودم. آهِ تو، باد شد و مرا از شاخه کند. مِهر تو به دلم تابید و گرمم کرد. آنوقت به خواست خدا، آدمیزاد شدم.»
سینی گرد نقرهای به چشمهای دختر نارنج نگاه کرد. مهر او به دلش تابید و گرمش کرد. آنوقت به خواست خدا، تبدیل شد به یک پسر زیبا و جوان.
دختر نارنج و پسر سینی، دست هم را گرفتند و زیر نور آفتاب پر کشیدند به آسمان. آنها رفتند تا زندگی خوب و خوشی را در کنار هم شروع کنند.