قصه کودکانه پیش از خواب
دختر روستایی مهربان
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
روزی دختری روستایی به جنگل رفت و در آنجا جادوگر بدجنسی را دید که شاهزادهای را اسیر کرده بود. دختر روستایی که قلب مهربانی داشت به جادوگر گفت: «اگر شاهزاده را آزاد کنی، دستهای از موهای قشنگم را به تو میبخشم.»
جادوگر دستهای از موهای دختر را برید و شاهزاده را آزاد کرد. شاهزاده که از دختر روستایی خوشش آمده بود به او گفت: «من به قصر برمیگردم و پدر و مادرم را راضی میکنم تا اجازه دهند با تو ازدواج کنم.»
جادوگر بدجنس که خیلی حسود بود به شاهزاده گفت: «من تو را جادو میکنم. اولین کسی که تو را ببوسد قولت را فراموش خواهی کرد و هیچوقت به دنبال این دختر نمیآیی.»
شاهزاده قسم خورد که اجازه ندهد هیچکس او را ببوسد؛ اما وقتی به قصر رسید در یکلحظه سگش بالا پرید و صورت او را لیس زد. بههرحال آن بوسهی یک سگ بود و باعث شد تا شاهزاده قول خودش را فراموش کند.
مدتی بعد شاهزاده سخت بیمار شد.
دختر روستایی که نگران حال شاهزاده شده بود نقشهای کشید و در آشپزخانهی قصر مشغول کار شد. یک روز کمی از موهای خود را کوتاه کرد و در سوپ شاهزاده ریخت. وقتیکه شاهزاده چشمش به موهای طلایی افتاد همهچیز را به یاد آورد و حالش دوباره خوب شد. از پدر و مادرش اجازه گرفت و با دختر روستایی ازدواج کرد و هر دو خوشبخت شدند.