قصه-کودکانه-دختر-خیالباف

قصه کودکانه: دختر خیال‌باف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد

قصه کودکانه پیش از خواب

دختر خیال‌باف

گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. دخترک خیلی خیال‌باف بود. او هرروز شیر گاوشان را می‌دوشید و آن را در کوزه‌ای می‌ریخت و برای فروش به شهر می‌برد.

یک روز در بین راه با خودش فکر کرد: «این کوزه‌ی شیر را می‌فروشم و با پولش دو تا مرغ می‌خرم. مرغ‌ها بیست‌تا جوجه می‌کنند. آن‌ها را می‌فروشم و با پولش یک بز می‌خرم. بز هرسال چند تا بزغاله به دنیا می‌آورد. وقتی ده تا شدند آن‌ها را می‌فروشم و یک اسب می‌خرم. اسب هم کره‌های زیادی به دنیا می‌آورد. همه‌ی آن‌ها را می‌فروشم و یک زمین کشاورزی می‌خرم. سال اول گندم می‌کارم. گندم‌ها را می‌فروشم و با پول آن یک خانه می‌خرم.»

قصه کودکانه: دختر خیال‌باف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد 1

در همین لحظه پای دختر به سنگی گیر کرد و به زمین خورد و کوزه‌ی شیرش شکست. دختر خیال‌باف به گریه افتاد. چون تمام آرزوهایش به باد رفته بود. او فهمیده بود خیال‌بافی نتیجه‌ی خوبی ندارد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *