قصه کودکانه پیش از خواب
دختر خیالباف
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانوادهاش زندگی میکرد. دخترک خیلی خیالباف بود. او هرروز شیر گاوشان را میدوشید و آن را در کوزهای میریخت و برای فروش به شهر میبرد.
یک روز در بین راه با خودش فکر کرد: «این کوزهی شیر را میفروشم و با پولش دو تا مرغ میخرم. مرغها بیستتا جوجه میکنند. آنها را میفروشم و با پولش یک بز میخرم. بز هرسال چند تا بزغاله به دنیا میآورد. وقتی ده تا شدند آنها را میفروشم و یک اسب میخرم. اسب هم کرههای زیادی به دنیا میآورد. همهی آنها را میفروشم و یک زمین کشاورزی میخرم. سال اول گندم میکارم. گندمها را میفروشم و با پول آن یک خانه میخرم.»
در همین لحظه پای دختر به سنگی گیر کرد و به زمین خورد و کوزهی شیرش شکست. دختر خیالباف به گریه افتاد. چون تمام آرزوهایش به باد رفته بود. او فهمیده بود خیالبافی نتیجهی خوبی ندارد.