قصه-کودکانه-دختری-که-بهار-را-به-خانه-آورد

قصه کودکانه: دختری که بهار را به خانه آورد || با یک گل هم بهار می‌آید.

قصه کودکانه پیش از خواب

دختری که بهار را به خانه آورد

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

تارا، دختر کوچولوی خوب و مهربانی است که با پدر و مادرش زندگی می‌کند. خانۀ آن‌ها در طبقۀ سوم ساختمانی است. مدتی بود که تارا هرروز صبح پشت پنجرۀ خانه می‌رفت، دست‌هایش را زیر چانه می‌گذاشت و ساعت‌ها به بیرون خیره می‌شد.

یک روز مادرش پرسید: «تارا، به چی نگاه می‌کنی؟»

تارا جواب داد: «به باغچۀ خانۀ همسایه، نگاه کنید چقدر قشنگ شده. چقدر تمیز و باصفاست.»

مادر تارا جلو رفت. از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «باغچۀ همسایه قشنگ شده چون بهار آمدم. وقتی بهار می‌رسد، همه‌جا شکل دیگری به خود می‌گیرد. گل‌ها باز می‌شوند، درخت‌ها شکوفه می‌دهد و همه‌چیز زیباتر می‌شود.»

تارا گفت: «کاش ما هم باغچه‌ای داشتیم، آن‌وقت من هم می‌توانستم مثل خانم همسایه هرروز به باغچه‌مان آب بدهم و مراقبش باشم. آن‌وقت، بهار به خانۀ ما هم می‌آمد.»

مادر تارا دستی به سر او کشید و به فکر فرورفت تا راهی برای خوشحال کردن تارا پیدا کند. فردای آن روز، تارا مثل همیشه دوید و پشت پنجره رفت و به باغچۀ همسایه خیره شده بود که مادرش صدایش زد: «نگاه کن تارا، ببین برایت چی آوردم!»

تارا گلدان کوچکی را در دست مادر دید: «این گلدان مال توست، توی آن پر از خاک است، تو می‌توانی هر چی که دلت می‌خواهد توی آن بکاری.»

تارا گفت: «من که چیزی ندارم تا در گلدانم بکارم!»

مادر تارا چند دانه لوبیا به او داد و یادش داد که آن‌ها را در گلدان بکارد. تارا خیلی زود یاد گرفت. دانه‌های لوبیا را در خاک گلدان فروبرد، آن‌قدر که دیگر دیده نشد و روی آن را هم با خاک پوشاند. مادر، آب‌پاش کوچکی هم به تارا داد و گفت: «به گلدانت آب بده و آن را پشت پنجره بگذار تا نور آفتاب به آن بتابد. تو باید هرروز به گلدانت آب بدهی و مراقبش باشی.»

تارا پرسید: «تا موقعی که سبز شود چکار کنم؟ حوصله‌ام سر می‌رود.»

مادر فکری کرد و گفت: «می‌توانی روی گلدانت نقاشی بکشی.»

تارا گفت: «نقاشی کنم؟ چی بکشم؟»

مادر جواب داد: «بهار را نقاشی کن، بهار را که این‌همه دوست داری.»

تارا گلدانش را آب داد و پشت پنجره گذاشت. بعد رنگ‌هایش را آورد و مشغول نقاشی روی گلدان شد. آسمان آبی را کشید که خورشید با نور نارنجی‌رنگش در آن می‌تابید و ابرهای سفید، روی آن پرواز می‌کردند. چمن‌های سبز و گل‌های رنگارنگ را کشید و حوض کوچکی که ماهی قرمزرنگی در آن شنا می‌کرد.

به‌زودی، گلدان تارا سبز شد. دانۀ لوبیا جوانه زد و ساقۀ لاغر و باریکی از زیر خاک بیرون آمد. تارا با خوشحالی مادرش را صدا زد، مادر هم از دیدن گلدان زیبای تارا خوشحال شد. گلدانی که نقاشی‌های روی آن، به زیبایی‌اش اضافه کرده بود.

مادر تارا وقتی دید او چقدر از گلدانش خوب مراقبت کرده، گلدان کوچک دیگری با چند دانه لوبیا به او داد تا آن‌ها را هم بکارد و آب بدهد و مراقبش باشد. خیلی زود، گلدان‌های تارا زیاد شدند. تمام آن‌ها سبز و شاداب بودند و نقش بهار را بر خود داشتند. تارا گلدان‌هایش را پشت پنجره گذاشته بود. وقتی دیگر جایی برای گلدان جدیدی باقی نماند و پشت پنجره، سبز و باطراوات شد، تارا با خوشحالی مادرش را صدا زد و گفت: «نگاه کنید. حالا ما هم باغچه‌ای در خانه‌مان داریم، قشنگ‌ترین باغچۀ دنیا. حالا بهار به خانه ما هم آمده است.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *