قصه کودکانه دخترانه: کوچولو کجاست؟ / گربه کوچولوی بامزه 1

قصه کودکانه دخترانه: کوچولو کجاست؟ / گربه کوچولوی بامزه

قصه کودکانه دخترانه

__ کوچولو کجاست؟ __

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: براون واتسون
ـ مترجم: مژگان شیخی

به نام خدا

شاهزاده‌خانم یک گربه‌ی ریزه‌میزه داشت و گربه‌اش را کوچولو صدا می‌زد

قصری بود آن دور دورها، شاهزاده‌خانمی در این قصر زندگی می‌کرد که اسمش فی بود. این شاهزاده‌خانم یک گربه‌ی ریزه‌میزه داشت و گربه‌اش را کوچولو صدا می‌زد. او گربه‌اش را خیلی دوست داشت. این گربه را مادرش سال قبل برای تولدش به او هدیه داده بود.

قصری بود آن دور دورها، شاهزاده‌خانمی در این قصر زندگی می‌کرد که اسمش فی بود

تولد شاهزاده‌خانم نزدیک شده بود. یک روز ملکه کنارش نشست و با مهربانی پرسید: «خب دخترم! امسال دوست داری برای تولدت چه هدیه‌ای بگیرم؟»

شاهزاده فی فکری کرد و گفت: «چیزی نمی‌خواهم مادر! فقط دلم می‌خواهد کوچولو همیشه پیش من باشد.»

ملکه خندید و گفت: «چه هدیه عجیبی می‌خواهی؟! فکر نمی‌کنم کار راحتی باشد. حالا ببینم چه کار می‌توانم بکنم.»

فردای آن روز شاهزاده فی از خواب بیدار شد و مثل همیشه گربه‌اش را صدا زد

فردای آن روز شاهزاده فی از خواب بیدار شد و مثل همیشه گربه‌اش را صدا زد: «کوچولو، کوچولو، کجایی؟»

ولی کوچولو آن دوروبر نبود. تا غروب هم پیدایش نشد. وقتی هم که برگشت با غرور راه می‌رفت و حسابی سرحال بود.

شاهزاده فی با خوشحالی کوچولو را بغل کرد و گفت: «وای… گربه‌ی نازم، کجا بودی؟ دیگر از این کارها نکن»

ولی کوچولو فردای آن روز هم پیدایش نبود و غروب برگشت. روز بعدش هم همین طور بود.

شاهزاده فی که دیگر گریه‌اش گرفته بود گفت: «وای کوچولو! تو چرا این طوری شدی؟ هر روز کجا می‌روی؟» ولی کوچولو با غرور راه می‌رفت و اصلاً از کارش ناراحت نبود.

بالاخره روز تولد شاهزاده خانم رسید. او صبح زود از خواب بیدار شد و با خوشحالی گفت: «چه قدر خوب! امروز روز تولد من است. کوچولو! کوچولو! کجایی؟»

کوچولو آن دوروبر نبود. شاهزاده خانم راه افتاد و این طرف و آن طرف را گشت. همه‌جا را گشت و به باغ رفت. ملکه را در باغ دید که جلوی سه پایه‌ی نقاشی‌اش نشسته است. رنگ‌ها و همه‌ی وسایل نقاشی‌اش هم دوروبرش بودند. کوچولو هم کنارش نشسته بود.

ملکه را در باغ دید که جلوی سه پایه‌ی نقاشی‌اش نشسته است

شاهزاده با خوشحالی گفت: «اِ … کوچولو این جاست! همه‌جا را دنبالش گشتم.»

ملکه لبخندی زد و گفت: «به‌موقع رسیدی دخترم. من هم دیگر نقاشی‌ام را تمام کرده‌ام. بیا و نگاه کن!»

فی جلو رفت و به تابلو نگاه کرد. از خوشحالی جیغی کشید و گفت: «وای… این که کوچولوست!»

بله، ملکه، تصویر کوچولو را نقاشی کرده بود.

ملکه گفت: «حالا فقط یک قاب کم دارد. آن وقت دیگر کوچولو همیشه کنار توست. همان چیزی که می‌خواستی. تولدت مبارک دخترم!»

فی آن قدر خوشحال شده بود که نگو و نپرس.

فکر می‌کنید کوچولو چه کار می‌کرد؟ او سرش را بالا گرفته بود و با غرور این طرف و آن طرف می‌رفت.

درختان باغ گلهای صورتی رنگ داشت

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *