قصه-کودکانه-ایپابفا-دایره‌زنگی-و-موش-کوچولو

قصه کودکانه: دایره‌زنگی و موش کوچولو | شادی کردن از هر کار دیگری بهتر است.

قصه کودکانه پیش از خواب

دایره‌زنگی و موش کوچولو

نویسنده: شکوه قاسم نیا

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. یک دایره‌زنگی بود که دارام دارام آواز می‌خواند و دیلینگ دیلینگ زنگوله‌هایش را تکان می‌داد و خوش بود. هیچ غمی توی دنیا نداشت. از این مهمانی به آن مهمانی می‌رفت، از این عروسی به آن عروسی می‌رفت، هر جا که خوشی و شادی بود، دایره‌زنگی قصه‌ی ما هم بود. تا اینکه روزی از روزها، موش کوچولویی دوید و آمد به‌طرف او.

دایره‌زنگی شروع کرد به دارام دارام و دیلینگ دیلینگ کردن. بعد هم منتظر شد که موش کوچولو هم شادی کند؛ اما موش کوچولو شروع کرد به گریه کردن.

دایره‌زنگی که توی عمرش ندیده بود کسی گریه کند، پرسید: «تو داری چی کار می‌کنی؟»

موش کوچولو گفت: «می‌بینی که دارم گریه می‌کنم! آخر چرا گریه نکنم؟ پدر و مادرم را گربه خورده، خواهر و برادرم هم از ترس گربه فرار کرده‌اند. من مانده‌ام تنها و بی‌کس، با یک دل پر غصه.»

دایره‌زنگی می‌خواست بپرسد که دل پر غصه یعنی چه، اما نپرسید. به جایش خودش را تکان داد و دوباره دارام دارام و دیلینگ دیلینگ کرد. این دفعه موش کوچولو عصبانی شد و گفت: «مگر نگفتم که عزادارم؟ برای چه آواز می‌خوانی؟»

دایره‌زنگی گفت: «خب، برای اینکه کار دیگری بلد نیستم. یاد گرفته‌ام که بخوانم و شادی کنم.»

موش کوچولو گفت: «پس این را هم یاد بگیر که وقتی دیگران غصه دارند، تو شادی نکنی!»

بعد هم دوباره شروع کرد به گریه کردن. آن‌قدر گریه کرد تا خوابش برد. یک‌دفعه صدای پای گربه آمد. موش کوچولو از خواب پرید و از ترس لرزید.

دایره‌زنگی پرسید: «تو داری چه‌کار می‌کنی؟»

موش کوچولو گفت: «می‌بینی که دارم از ترس می‌لرزم! الآن گربه می‌رسد و مرا می‌خورد.»

دایره‌زنگی گفت: «خب، بیا برو زیر من قایم شو!»

موش کوچولو خودش را زیر دایره‌زنگی کشید و قایم شد.

گربه از راه رسید، بوی موش را شنید، به دایره‌زنگی نزدیک شد، پنجه‌اش را بلند کرد و روی او زد.

دایره‌زنگی دارام دارام و دیلینگ دیلینگ صدا داد.

گربه از این صدا ترسید و عقب پرید. بعد هم فرار کرد و رفت و دیگر برنگشت.

موش کوچولو سرش را از زیر دایره‌زنگی بیرون آورد و گفت: «تو چی کار کردی؟»

دایره‌زنگی گفت: «هیچی! فقط کاری را که بلد بودم کردم. گفته بودم که من فقط همین یک کار را بلدم!»

موش کوچولو فکری کرد و گفت: «اما تو با همین یک کاری که بلدی، جان مرا نجات دادی!»

بعد هم با دمش به دایره‌زنگی زد و گفت: «زود باش آواز بخوان و شادی کن تا دوستی‌مان را جشن بگیریم!»

دایره‌زنگی هم خندید و با صدای بلند دارام دارام و دیلینگ دیلینگ کرد.

غم و غصه از دل موش کوچولو پر کشید و رفت و او یاد گرفت که شادی کردن از هر کار دیگری بهتر است.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *