کتاب قصه کارتونی کودکان
داستان کوسه
ماجرای اسکار و شکست کوسهها
مترجم: زیبنده چگینی
به نام خدا
در زیر اعماق دریا جایی هست که ماهیان در لابهلای صخرهها برای خود شهری بنا کردهاند. رییس این مجموعهی بزرگ، کوسهای سفیدرنگ و بزرگ به نام «دان لینو» است که در یک کشتی غرقشده زندگی میکند. دان لینو دارای دو پسر به نامهای «فرانکی» و «لنی» است. فرانکی یک کوسهی واقعی ولی لنی …
«سایکسز» همکار دان لینو است و هر وقت عصبی یا احساساتی میشود خود را بهشدت باد میکند و شکل یک کرهی تیغدار میشود. او صاحب یک شرکت وال شویی است که «اُسکار»، قهرمان قصهی ما در آنجا کار میکند.
یک روز دان لینو درحالیکه داشت از پنجره، بیرون را نگاه میکرد، گفت: «سایکسز، چی میبینی؟»
سایکسز درحالیکه شناور بود گفت: «رییس، صخرهی آبی، شهر شما.»
لینو ادامه داد: «چیز دیگری وجود ندارد؟ من دارم بازنشسته میشوم و همهچیز را به پسرانم واگذار میکنم.»
سایکسز زیر لب خندید و گفت: «فرانکی را میتوانم درک کنم؛ اما در مورد لنی خیلی که جدی نمیگویید؟!»
لینو گفت: «من واقعاً جدی هستم، این کار بیشتر ازآنچه که فکر کنی انرژی میبرد. لنی عقل دارد و این امتیاز خیلی ویژهای است.»
سایکسز آهسته پوزخندی زد.
لینو با عصبانیت گفت: «منظورت چیست؟»
پشت سایکسز شروع به لرزیدن کرد و گفت: «هیچی … هیچی، فقط خوب … همهی آن چیزی که میخواهم بگویم این است که این بچه نمیتواند یک قاتل باشد.»
لینو گفت: «پسرهای من اوضاع را کنترل میکنند و هیچکس هم نمیتواند در مقابل آنها بایستد! تو اخراجی سایکسز، بیرون!»
در همان زمان اسکار به آگهیِ تبلیغاتیِ آپارتمانی در بالای یک برج، روی صخرهی آبی نگاه میکرد.
او آهی کشید و گفت: «آنجا، جایی است که به من تعلق دارد.»
یک ماهی کوچولو فریاد زد: «هی اسکار، یادت نرود که خانهی تو، طبقهی زیرشیروانی آتشفشان است.»
سپس سه ماهی کوچولو شناکنان نزدیک او آمدند.
اسکار فریاد زد: «هی زود باشید فسقلی ها، رؤیای من را به هم نزنید. بهعلاوه، مگر نباید شما کوچولوها در مدرسه باشید؟»
یکی از فسقلی ها همان سؤال را از اسکار کرد: «مگر نباید تو هم سر کار باشی؟»
اسکار آهی کشید و گفت: «زدی به هدف مگر نه؟ من داشتم میرفتم، خیلی خوب، خودتان را از دردسر کنار بکشید» و با یک حرکتِ بالهاش شناکنان دور شد.
در وال شویی، اسکار، مستقیم بهطرف اتاقک «اِنجی» رفت. او دور انجی میچرخید. انجی از حرکات او خندهاش گرفت و گفت: «بازهم دیر کردی؟»
اسکار خندید و یک کیف پر از شیرینی به دست او داد و گفت: «زود باش انجی، من میخواهم بهزودی پولدار شوم. من به این شغل احتیاجی ندارم.»
انجی بالههایش را روی گوشهایش گذاشت و گفت: «من دیگر نمیخواهم به حرفهای تو گوش دهم.»
اسکار شناکنان ازآنجا رفت و خندان و رقصکنان به کار شستشو مشغول شد. سپس او به دفتر رییسش رفت.
ناگهان دو عروس دریاییِ هفترنگ به نامهای «اِرنی» و «برنی»، اسکار را به داخل دفتر سایکسز هل دادند. اسکار به شوخی به سایکسز گفت: «سایکسز، ما دو تا برادر هستیم. مُنتها از پدر سِوا و از مادر جداییم، چه اتفاقی افتاده است؟»
سایکسز شروع به باد کردن خود کرد و گفت: «تو به من پول زیادی بدهکاری.»
اسکار که در اثر برخورد با سایکسز خون از پولکهایش سرازیر شده بود، التماس کنان گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب، فقط چند روزی به من فرصت بده!»
سایکسز بادش را خالی کرد. او چارهای نداشت. چون بچهها را دوست داشت. سایکسز گفت: «بسیار خوب، تو بیستوچهار ساعت وقت داری. فردا در زمین مسابقه با پولم تو را میبینم؛ و الا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.»
دو عروس دریایی درحالیکه بازوهایشان را تکان میدادند با لبخندی ترس ناک به سمت اسکار حرکت کردند. اسکار زیر لب غرغر میکرد. او تجربههای زیادی از درسهای تلخی که ارنی و برنی در گذشته به او داده بودند، داشت.
آن شب، اُسکار شناکنان بهطرف آپارتمان انجی رفت و گفت: «ببین، من فقط میخواهم مهم باشم.»
انجی گفت: «تو الآن هم مهم هستی. مجبور نیستی در بالای صخرهی آبی زندگی کنی تا مردم برای دیدن تو مجبور شوند به بالا نگاه کنند.»
اسکار پاسخ داد: «ایبابا، انجی تو در رؤیا هستی مگر نه؟»
انجی خجالت کشید. رؤیای او درست مقابلش بود؛ اما نمیتوانست به اسکار بگوید که چه احساسی دارد. او گفت: «همینجا منتظر باش.»
سپس به داخل اتاق رفت و با یک جعبهی کوچک برگشت و با ضربهای درِ آن را باز کرد.
اسکار زیر لب گفت: «وای یک مروارید صورتی!»
انجی مروارید را در میان بالههای اسکار قرار داد و گفت: «با این میتوانی پول آقای سایکسز را پس بدهی.»
اسکار نمیدانست در مقابل محبت انجی چه بگوید. او بهترین دوستی بود که میتوانست داشته باشد.
در همین حال، لینو با پسرهایش در کِشتیِ بزرگش مشغول خوردن شام بودند. او به لنی خیره شد و گفت:
– «ببین! تو هر چیزی را که دیدی، آن را شکار کن و بخور. این کاری است که کوسهها انجام میدهند. تو ماهیها را نمیخوری و به نظر میآید که ضعیف شدهای!»
لنی از پدرش عذرخواهی کرد و گفت: «میدانم پدر، متأسفم.»
لینو یک میگو را برداشت و آن را بهزور جلوی لنی گرفت و گفت: «این را بخور!»
لنی لرزید … آ… ایی یی یی، پدر…
میگوی کوچکی با چشمان درشت به لنی خیره شده بود و برای نجات زندگیاش التماس میکرد.
لنی فریاد زد: «آن میگو را بینداز پایین.»
سپس او میگو را گرفت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. لینو با ناامیدی رو به فرانکی کرد و گفت: «لنی را ببر بیرون و به او یاد بده که یک کوسه باشد… تا معلوم شود آیا دوست دارد یا نه!»
اسکار، مروارید انجی را فروخت و تصمیم داشت که پول سایکسز را بدهد؛ اما در بین راه بهطور تصادفی صحبتهای دو ماهی را شنید. آنها داشتند در مورد مسابقهی اسبهای دریایی صحبت میکردند و میگفتند: «لاکی دِی، حتماً میبرد.»
اسکار پیش صندوقدار رفت و گفت: «میخواهم پنج هزار دلار برای لاکی دِی قرعهکشی کنم.»
صندوقدار جواب داد: «قرعهکشی جالبی است.»
اسکار در آن اطراف چرخی زد. ماهی باشکوهی در آنجا بود که به عمرش ندیده بود. ماهی گفت: «من «لولا» هستم بیا برویم مسابقه را در جایگاه مخصوصت نگاه کنیم.»
سایکسز حرف او را قطع کرد و گفت: «جایگاه او؟! اسکار حتی نمیتواند آدامسهای زیر صندلی چسبیدهی آنجا را بخرد.»
لولا گفت: «معلوم است که کاملاً اشتباه کردهام.» و سپس با اوقاتتلخی آنجا را ترک کرد.
سایکسز درحالیکه از عصبانیت برافروخته شده بود، گفت: «تو با آبششهایت مشکل داری و خیلی مغروری! بهتر است بروی و دعا کنی که اسب دریایی رؤیاهایت ببَرد.»
اسکار دعا کرد، اما لاکی دِی به خط پایان نرسید.
سایکسز درحالیکه داشت از خشم منفجر میشد، گفت: «ارنی و برنی! به روش خودتان ادبش کنید.»
ارنی و برنی اسکار را به یک صخره بستند و با بازوهای خود او را شلاق میزدند. ناگهان آنها دو کوسهی بزرگ سفید را دیدند و با ترسولرز، بهسرعت پنهان شدند. آن دو کوسه، فرانکی و لنی بودند. فرانکی، اسکار را دید و به لنی گفت: «درست بهموقع! شام حاضر است! حالا برو و یک کوسه باش!»
لنی نفس عمیقی کشید. او نمیتوانست این کار را بکند؛ بنابراین وانمود کرد که اسکار را خورده است. حقهاش کارساز شد، اما هنگامیکه حبابهای آب از بین رفتند، فرانکی آن ماهی کوچک را دید که سروکلهاش از پشت برادرش پیدا شد. فرانکی غرشکنان به سمت اسکار حمله کرد و گفت: «حالا نگاه کن چه طوری این کار را انجام میدهم!» اما ناگهان یک لنگر، درون آب افتاد و با ضربهی شدیدی به فرانکی برخورد کرد. لنی با زحمت زیاد لنگر را به کناری انداخت، اما دیگر دیر شده بود و درحالیکه هقهق میکرد ازآنجا دور شد. او قادر نبود که این ماجرا را برای پدرش تعریف کند.
اسکار شگفتزده شده بود، او زنده بود و به خاطر زندهبودنش شروع به رقصیدن کرد؛ اما دوباره ارنی و برنی بازگشتند و نمیتوانستند چیزی را که میدیدند باور کنند. دو عروس دریایی به صخره بازگشتند تا ماجرا را برای همه تعریف کنند که چه طور اسکار کوچولو تبدیل به یک شکست دهندهی کوسه شده بود.
ماجرا مثل یک سیل همهجا پخش شد و تنها در عرض چند ساعت، اسکار، بزرگترین قهرمان شهر ماهیها بود. خبرگزاریهای تلویزیون، جلد مجلهها، میهمانیهای سراسر شهر…
سایکسز اعلام کرد: «من مدیر برنامههای تو خواهم بود، ما میتوانیم آینده را بسازیم!»
اسکار سرش را بهطرف بالای صخره گرفت، آنجا جایی بود که به شکست دهندهی کوسه تعلق داشت. البته او واقعاً کوسه را نکشته بود، اما هیچکس این موضوع را نمیدانست. در مراسم تشییع فرانکی، صدای موج از میان جمعیت برخاست. کوسههای بَبری رو به ارهماهیها کرده و صحبت میکردند و مرکب ماهیها به کله چکشیها آهسته میگفتند: «شکست دهندهی کوسه، فرانکی را کشته است.»
دان لینو زمانی که خانوادهاش گریه میکردند، قسم خورد که انتقام فرانکی را بگیرد. او به عزاداران که برای عرض تسلیت آمده بودند، قول داد: «من این شکست دهندهی کوسه را پیدا خواهم کرد.»
اسکار از خانهی جدیدش در بالای صخره لذت میبرد. او آنجا را با آخرین اسباببازیها و ماهیهای دوستداشتنی پر کرده بود. زندگی در بالای برج صخره، عالی بود و اسکار همهچیز داشت. اسکار برای موفقیتش میهمانی باشکوهی گرفته بود. وقتی انجی وارد میهمانی شد، اسکار همهی چراغها را روشن کرد. زمانی که اسکار همهجای خانهی مجلل را به او نشان میداد، انجی گفت: «من به تو افتخار میکنم.»
اسکار به او گفت: «انجی، من بدون تو نمیتوانستم به اینجا برسم.» و سپس جعبهی کوچکی را به دست انجی داد، درون جعبه، مروارید صورتی انجی بود که بهصورت گردنبندی همراهِ دوازده مروارید دیگر به نخ کشیده شده بود. قبل از اینکه انجی بتواند تشکر کند، «لولا» با غرور وارد شد. او درحالیکه اسکار را شناکنان از انجی دور میکرد گفت: «مثلاینکه حالا برای خودت کسی شدهای.»
چند لحظه بعد، یک ماهی که ترسیده بود وارد اتاق شد و فریاد زد: «کوسهها، لبهی صخره هستند.»
همه بهطرف اسکار برگشتند. او شروع به لرزیدن کرد. راه دیگری نبود. او مجبور بود مثل شکست دهندهی کوسه عمل کند.
اسکار به سمت لبهی صخره شنا کرد و در میان خزههای دریایی پنهان شد. قرار بود که او، نگهبان ماهیها در برابر کوسهها باشد. ولی او فقط میخواست که از این مخمصه خلاص شود. دو کوسه با سرعت مشغول گشت زنی بالای سر او بودند.
اسکار زیر لب گفت: «لطفاً بروید، کوسههای کوچولو!»
صدایی از پشت سر با او موافق بود و گفت: «بله، لطفاً بروید!»
اسکار گیج شده بود. لنی آهسته گفت: «هیس!» و بالهاش را روی دهان اسکار گذاشت. لنی هم بهاندازهی اسکار احساس ترس میکرد. او گفت: «نمیتوانم به خانه بروم و با خانوادهام روبرو شوم، اما نمیتوانم این اطراف با یک شکست دهندهی کوسه هم بیرون بمانم.»
اسکار چشمهایش را به اطراف چرخاند و گفت: «شکست دهندهی کوسهای وجود ندارد، به من اعتماد کن.»
لنی التماس کنان گفت: «آه، بله، وجود دارد. لطفاً من را با خودت به خانه ببر.»
اسکار مجبور بود توضیح دهد او در مورد اینکه شکست دهندهی کوسه است دروغ گفته است، بنابراین گفت: «باشد، من تو را از خانوادهات پنهان میکنم اما ما نباید باهم دیده شویم.»
تنها جایی که اسکار فکر میکرد بتواند یک کوسهی بزرگ را پنهان کند، انبار وال شویی بود. او به لنی تذکر داد: «ما احتیاج به یک سری قوانین و مقررات داریم، درصورتیکه تو … میدانی، موضوع گرسنگی.»
لنی گفت: «نگران نباش، من هیچکس را نمیخورم. من با بقیه فرق دارم. من یک … خوب، اگر به تو بگویم، تو به من میخندی.»
اسکار قول داد که نخندد. لنی نفس عمیقی کشید و گفت: «من یک گیاهخوارم؛ اما پدرم هیچوقت نمیتواند من را به این صورت که هستم قبول کند و اگر بفهمد که اینجا پیش تو هستم هردوی ما را منجمد خواهد کرد.»
اسکار خندید و گفت: «منجمد؟ اصلاً او چه کسی است؟ پدرخوانده است؟»
لنی گفت: «خوب … اِ… در حقیقت … بله …»
خندهی اسکار قطع شد و بهسرعت به خانهاش بازگشت. در آنجا او رو به سایکسز کرد و گفت: «سایکسز، ما توی دردسر بزرگی افتادیم، پسر! آن کوسهای که من کُشتم پسر دان لینو بود! اگر او بفهمد چه اتفاقی میافتد؟»
سایکسز از هیجان شروع کرد به پف کردن و گفت: «او الآن هم این موضوع را میداند، تو باید ببینی که او چقدر عصبانی است. او فردا صبح یک سری از پسرهایش را برای پیدا کردن تو میفرستد. تو میتوانی همهشان را هلاک کنی. با این کار مشهورتر خواهی شد و ما وقت بیشتری برای پول درآوردن داریم.»
اسکار سعی کرد که وحشت نکند؛ اما او احتیاج به یک نقشهی فوری داشت.
وقتیکه اسکار به انبار وال شویی برگشت، انجی را در آنجا دید. لنی همهچیز را به او گفته بود. انجی فریاد زد: «اسکار، تو به من دروغ گفتی. چه طور توانستی این کار را بکنی؟»
اسکار جواب داد: «من به همه دروغ گفتم، انجی من واقعاً متأسفم، اما حالا یک مشکل کوچک پیدا کردهام. کوسهها دارند میآیند من را بگیرند.»
سپس رو به لنی کرد و گفت: «آنها دنبال تو هم میگردند. ما باید نقشهای بکشیم.»
انجی سعی کرد آنها را متقاعد کند که هردوی آنها فقط حقیقت را بگویند. ولی لنی و اسکار مایل نبودند. لنی به اسکار گفت: «خیلی خوب، تو ناچاری یک کوسه را از بین ببری و من مجبورم دور از دید همه باشم. اگر ما این کارها را وانمود کنیم چی؟»
صبح روز بعد، اسکار در بالای بلندترین ساختمان در وسط میدان «تُن» منتظر بود. هنگامیکه لنی وارد شد، دندانهای تیزش را محکم به هم میکوبید و ماهیهایی را که در خیابانها بودند میترساند، اسکار برای حمله به او شیرجه زد. ماهیِ دوربینی از جنگ بین آن دو عکسی انداخت و آن را برای اخبار فرستاد. اینگونه به نظر میرسید که اسکار داشت از یک کوسهی دیگر قیمه درست میکرد و در این موقع تمام اهالی صخره شاهد ماجرا بودند. فقط انجی که در اتاقک مخصوصش در وال شویی بود تحت تأثیر قرار نگرفت.
مانند یک پایان بزرگ و باشکوه، ماهی کوچک، کوسهی قدرتمند را از دمش گرفت و پرتاب کرد و او را در میان صفحههای تبلیغاتی انداخت. کوسهی سفید بزرگ در اعماق اقیانوس افتاد.
وقتی شهر حسابی هیجانزده بود، لولا، آهسته از میان جمعیت جلو آمد و به قهرمان تبریک گفت. انجی این قسمت را هم دید.
مدتی بعد هنگامیکه اُسکار در انبار از خوشحالی میرقصید، انجی داشت از کوره درمیرفت. او به اسکار گفت: «لولا فقط به خاطر اینکه تو پولدار و مشهور هستی از تو خوشش میآید.»
اسکار گفت: «او با من طوری رفتار میکند که انگار من کسی هستم. وقتی برای خودم کسی نبودم هیچکس من را دوست نداشت.»
انجی بدون اینکه فکر کند گفت: «ولی من دوستت داشتم.»
اسکار و انجی با شگفتی به هم خیره شدند. در همان لحظه لنی ظاهر شد. او درحالیکه خودش را با اسپری نقاشی، آبی کرده بود و دماغش را با یک بندِ کشیِ محکم بسته بود، گفت:
– «ها ها سباستینِ دلفین! نظرتان در مورد تغییر چهرهی من چیست؟»
انجی و اسکار هنوز به هم خیره مانده بودند. بالاخره انجی برگشت و گفت: «آه، اسکار، برگرد به زندگی عالیات. من میتوانم خودم پیشرفت کنم.» و سپس ازآنجا دور شد.
اسکار به خانهاش بازگشت. او دیگر احساس قهرمانی نمیکرد.
صبح روز بعد، اسکار درحالیکه چند بادکنک و شکلات در دستش بود به وال شویی برگشت. او از لنی پرسید: «انجی کجاست؟ میخواهم از او عذرخواهی کنم!»
لنی گفت: «هیچکس نمیداند، همه دارند دنبالش میگردند.»
تلفن اتاقک انجی زنگ زد و اسکار گوشی را برداشت. صدایی از پشت گوشی غرشکنان گفت: «ما انجی را گرفتهایم. اگر میخواهی او را زنده ببینی، بهتر است در عرض یک ساعت در جلسهی بزرگ حضور داشته باشی.»
اسکار، گناهکار قلمداد شده بود. او هیچوقت قصد بدی برای کسی نداشت، مخصوصاً انجی. او به سایکسز رو کرد و گفت:
– «زود باش، ما باید جانِ انجی را نجات دهیم. من یک شکست دهندهی کوسهی واقعی نیستم… لنی هم یک دلفین واقعی نیست. ولی کوسهها این موضوع را نمیدانند.»
تعداد زیادی از کوسههای ببری، کله چکشیها، نهنگهای قاتل و کوسههای سفید بزرگ با ترس به اسکار نگاه میکردند. لینو وارد اتاق شد و به اسکار خیره شد و گفت:
– «پس تو شکست دهندهی کوسه هستی. اگر فکر کردی که میتوانی پسرهای من را از میدان بیرون کنی و از مجازات آن فرار کنی، سخت در اشتباه هستی.»
سپس او پوشش یک بشقاب نقرهای را که روی میز بود بالا زد، درون آن، انجی را بهعنوان شام آماده کرده و بسته بودند. او با چشمانش التماس کنان میگفت: «به من کمک کنید!»
اسکار بهدروغ گفت: «من اصلاً این دختر را نمیشناسم.» و بعد به لنی علامت داد. لنی بهسرعت وارد شد و انجی را یکباره بلعید. زبان کوسهها بند آمده بود.
متأسفانه، اسکار اصلاً توجه نمیکرد که لنی در چه شرایط بدی قرار گرفته است. بالاخره، کوسهی گیاهخوار نتوانست بیشتر از آن تحمل کند. او بیصدا سرفهای کرد و انجی را بیرون انداخت.
در این هنگام دان لینو، لنی را شناخت. اسکار، انجی، لنی و سایکسز تا آنجایی که میتوانستند سریع از کشتی بزرگ اقیانوس، شناکنان دور شدند و لینو با عصبانیت آنها را تعقیب میکرد.
اسکار نظری داشت. او میخواست مطمئن شود که لینو هنوز در تعقیب آنها است؛ بنابراین بهطرف وال شویی برگشت. تمام ماشینهای وال شویی نظیرِ کف کَنندۀ صابون، حباب درست کن و دستگاه بیرون دهندهی بخار، در هماهنگی کامل باهم کار میکردند. بالاخره اسکار، لینو را در جایی که میخواست گیر انداخت. اسکار، اهرم اضطراری را بیرون کشید، ولی هنگامیکه گیرهی نگهدارنده پایین آمد، لنی به داخل شنا کرد و بهجای لینو آنجا گیر افتاد.
تنها یک راه برای اسکار وجود داشت، هنگامیکه لینو از قسمت شستشو بهطرف او آمد. اسکار تمام برس های شستشو را پایین آورد. بالاخره کوسهی بزرگ سفید رودررو با پسرش در تله افتاد.
اسکار، خسته، در بین آنها شنا میکرد. گزارشگرهای خبری سر رسیدند و فریاد تشویق کارکنان آنجا فضا را پر کرده بود: «اسکار دوباره کوسهها را شکست داده است!»
اسکار فریاد کشید: «به من گوش کنید، من یک شکست دهندهی کوسهی واقعی نیستم.»
جمعیت ساکت شدند. انجی با دقت گوش کرد. اسکار ادامه داد:
– «من دروغ گفتم. لنگر، فرانکی را کشت. من هیچ کاری نکردم و لنی هم همینطور.»
دان لینو از پسرش پرسید: «پس چرا تو فرار کردی؟»
لنی گفت: «چونکه شما از من خواستید که مثل فرانکی باشم. ولی من مثل او نیستم.»
اسکار بالای سر دان لینو آمد و گفت: «مشکل شما چیست؟ پسر شما، ماهیها را دوست دارد. شما باید او را همانطور که هست دوست داشته باشید. همان اشتباهی را که من انجام دادم شما مرتکب نشوید.»
او نگاهی به انجی انداخت و ادامه داد: «من تا وقتیکه او را از دست نداده بودم، از وجود او بیاطلاع بودم.»
ناگهان انجی بهسرعت بهطرف اسکار آمد. دان لینو مهربان شد و گفت: «بگذارید من ازاینجا بیرون بیایم تا بتوانم پسرم را در آغوش بگیرم.»
اسکار حالا واقعاً برای خودش کسی شده بود. فردای آن روز در وال شویی، اسکار، مدیر بود و برای یک میهمانی نقشه میکشید!
کوسهها، ماهیها، لاکپشتها همه میخواستند در وال شویی باشند. همه باهم کار میکردند و اوقات خوشی باهم داشتند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)