قصه کودکانه خیالی
چطور گلوی نهنگ تنگ شد؟
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد پنجم
سالهای سال پیش، توی یک دریای بزرگ، نهنگ خیلیخیلی بزرگی زندگی میکرد. دم نهنگ خیلی قوی بود، دندانهایش تیز بودند و دهانش بهاندازهی دروازهی یک شهر باز میشد. نهنگ هر چه سر راهش میدید، میخورد؛ اما هیچوقت سیر نمیشد.
بالاخره روزی رسید که دیگر توی دریا چیزی نماند که بخورد؛ فقط یک ماهی کوچک زبروزرنگ، مانده بود که همیشه خودش را پشت گوش نهنگ پنهان میکرد و هر جا نهنگ میرفت، با او بود.
روزها گذشت. نهنگ گرسنه، دریا را زیرورو کرد؛ اما چیزی برای خوردن پیدا نکرد. از گرسنگی فریاد زد: «من گرسنهام، حالا چه کنم؟» و روی دمش بلند شد.
ماهی کوچک نتوانست با نهنگ بلند شود و درست جلو او توی دریا افتاد. نهنگ تا ماهی کوچولو را دید، دهانش را باز کرد. ماهی کوچک گفت: «صبر کن. صبر کن، اگر من را بخوری که سیر نمیشوی؛ اما من کسی را به تو نشان میدهم که شاید کمی تو را سیر کند. تا حالا آدم خوردهای؟»
نهنگ گفت: «نه.»
ماهی کوچک گفت: «آدم از همهی ماهیها و خرچنگها خوشمزهتر است. همین حالا، وسط دریا آنجا که موجها آرامترند؛ مردی با یک شلوار آبی، سرگردان است. فقط مواظب باش درست است که گوشت خوشمزهای دارد؛ اما آدم است و آدم، خیلی باهوش و زیرک…» هنوز حرف ماهی کوچک تمام نشده بود که نهنگ دمش را روی آب کوبید و شناکنان دور شد.
وسط دریا، تکه چوبی را دید که مردی با شلوار آبی روی آن نشسته بود. نهنگ تا مرد را دید، دهانش را باز کرد و او را خورد.
مرد توی شکم نهنگ به دور و برش نگاه کرد. همهجا مثل غار، تاریک بود. مرد که چیزی بهجز یک کارد، نداشت گفت: «ای نهنگ بیچاره، چطور جرئت کردهای من را بخوری؟ همین الآن حسابت را میرسم.»
مرد بالا پرید، پایین پرید، دوید، غلتید، گاز گرفت، لگد زد، نهنگ را به سرفه انداخت. نهنگ سرفه کرد و سرفه کرد. آنقدر که چشمهای کوچکش گرد شد و دم بزرگش کبود.
نهنگ فریاد زد: «ماهی کوچک، این آدم من را به سرفه انداخته، ناراحتم کرده. چکار کنم؟»
ماهی کوچک گفت: «چارهای نداری؛ باید او را بیرون بیاوری.»
نهنگ دهانش را باز کرد و فریاد زد: «بیا بیرون، بیا بیرون و دست از سرم بردار.»
مرد که دید نهنگ به تنگ آمده است از ته شکم نهنگ فریاد زد: «نه، من بیرون نمیآیم؛ مگر اینکه من را به ساحل سفید که پدر و مادر و همسر و فرزندم در آن زندگی میکنند، ببری.»
نهنگ خشمگین شد و بالا و پایین رفت. با دمش روی موجها کوبید، فریاد زد؛ اما فایدهای نداشت. مرد بیرون نیامد که نیامد.
ماهی کوچک زیر گوش نهنگ رفت و گفت: «نهنگ بزرگ، آدم، عاقل و زیرک است، تو را راحت نمیگذارد، بهتر است او را به خانهاش ببری.»
نهنگ بهطرف ساحل شنا کرد.
مرد وقتی خیالش راحت شد، گوشهای نشست تا با کاردش از تکه چوبهایی که توی شکم نهنگ بودند چیزی درست کند.
نهنگ رفت و رفت و رفت، از دریاهای دور و نزدیک گذشت تا به ساحل سفید رسید و فریاد زد: «زود باش، به خانهات رسیدیم، زود باش بیا بیرون.»
نهنگ دهانش را باز کرد. مرد که در این مدت یک پنجرهی چوبی بسیار محکم ساخته بود، آن را توی گلوی نهنگ کار گذاشت؛ پنجرهای که بزرگترین موجها هم نمیتوانست آن را از جایش بیرون بیاورد. مرد با خیال راحت از شکم نهنگ بیرون آمد.
از آن به بعد نهنگ دیگر نتوانست آدم یا ماهیهای بزرگ را بخورد.
ماهی کوچک هم که دید نهنگ فقط میتواند ماهیهای کوچک را بخورد، از ترس فرار کرد و لابهلای سنگها و شنهای کف دریا پنهان شد؛ اما هنوز که هنوز است نهنگ دنبال ماهی کوچک، این دریا و آن دریا میگردد و ماهیهای کوچک را میخورد.
پیام قصه
کودکان از شنیدن عجایب و چیزهای غیرممکن متعجب میشوند و ذهنشان بهسوی غیرممکنهایی پر میکشد که میتوانند ممکن شوند و این راه کشف و اختراع را میگشاید.
قصهی «چطور گلوی نهنگ تنگ شد» برخاسته از یک تخیل قوی است که باب خیال را میگشاید و ذهن را پرواز میدهد.
سؤالها
- چرا نهنگ گرسنه بود؟
- ماهی کوچک کجا پنهان میشد؟
- وقتی نهنگ آدم را خورد، چه اتفاقی افتاد؟