قصه-کودکانه-خوشه-گندم-چرا-غمگین-بود؟

قصه کودکانه: خوشه گندم چرا غمگین بود؟

قصه کودکانه پیش از خواب

خوشه گندم چرا غمگین بود؟

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

جداکننده متن Q38

به نام خدای مهربان

پچ‌پچ آرام جوانه‌های گندم، خورشید را از خواب بیدار کرد. همه به آن‌سوی چَپَر*، سرک می‌کشیدند و در گوش هم چیزی می‌گفتند. ساقه‌های لطیفشان هنوز از باران بهاری خیس بود. آفتاب لبخندی زد و آرام نوازششان کرد. ولی انگار آن‌سوی چپر اتفاقی افتاده بود.

* پرچین، دیوار ساخته‌شده از شاخ و برگ درختان

خورشید از لابه‌لای شاخه‌های درهم به زمین نگاه کرد. سایه بود و سرد. جوانۀ کوچکی آنجا روییده بود. ولی چرا آن‌سوی چپر؟ خورشید به‌زحمت خود را به او رساند و ساقۀ ضعیف و سردش را گرم کرد؛ اما جوانۀ کوچک، غمگین بود و تنها. تمام شب سعی کرده بود خود را به‌طرف گندمزار بکشاند. ولی شاخه‌های چپر، سخت درهم فرورفته بودند و جوانه کوچک‌تر از آن بود که بتواند از میان آن‌ها بگذرد. آفتاب او را بوسید و گرم کرد، گرم‌گرم. آفتاب، دوست همۀ گندم‌ها بود، حتی گندم کوچک ما که پشت حصار مزرعه روییده بود.

هرروز می‌گذشت و گندم‌ها، بلندتر و زیباتر می‌شدند. باران می‌بارید. باد می‌وزید و آفتاب می‌تابید و ساقه‌های گندم، شاد شاد بودند؛ اما گندم پشت چپر گاه، هم‌صدا با آن‌ها آواز می‌خواند و می‌رقصید، ولی تنها، فقط صدای شادی آن‌ها را می‌شنید. آرزو داشت هرچه زودتر بزرگ شود و آن‌سوی چپر را ببیند.

جوانه کوچک ما هرچه بزرگ‌تر می‌شد، دانه‌هایش سنگین و سنگین‌تر می‌شدند. منتظر روزی بود که دهقانان برای درو بیایند و بتواند بقیه دوستانش را ببیند.

یک روز صبح، همهمۀ عجیبی در گندمزار برپا شد. قبل از بیدار شدن خورشید، دهقانان آمده بودند. با ماشین‌های بزرگ و پرسروصدا. همه گندم‌ها خوشحال بودند و می‌رقصیدند. گندم پشت چپر تا آنجا که می‌توانست خود را بالا کشید، ولی بی‌فایده بود. گندم‌ها دسته‌دسته درو می‌شدند و شاد بودند.

دانه‌های سنگینِ خوشۀ تنهای گندم، سرش را خم کرده بودند. او با خود گفت: «وقتی خورشید بیدار شود، دهقانان حتماً مرا خواهند دید و دانه‌هایم را خواهند چید.»

خورشید بیدار شد، مهربان، مثل همیشه، به گندم‌ها لبخندی زد و به سراغ خوشۀ تنها رفت. او را گرم کرد و گفت: «سعی کن، دهقانان باید تو را ببینند، تو زیباترین و پربارترین خوشۀ این مزرعه هستی.»

خوشه گندم بازهم سعی کرد. ولی مشکل بود و هیچ‌کس او را پشت چپر نمی‌دید.

وقتی همه رفتند، مترسکِ میان گندمزار را هم بردند و همه‌جا ساکت شد. خورشید گفت: «نگاه کن. پرندگان، درراه‌اند. من آن‌ها را می‌بینم. دانه‌هایت را به آن‌ها بده. جوجه‌هایشان گرسنه هستند. تو می‌توانی مهربان‌ترین خوشۀ گندم باشی.»

گنجشک‌ها که آمدند، خوشه گندم با خوشحالی صدایشان زد: «بیایید، من اینجا هستم. اینجا، پشت چپر! دانه‌های درشت و خوشمزه دارم، بیایید.»

گنجشکِ مادر خوشۀ گندم را دید، دانه‌هایش را آرام چید و خوشحال به‌طرف لانه‌اش پرواز کرد. خورشید، شاد بود و لبخند می‌زد و ساقۀ خالی خوشة گندم خوشحال بود و در باد می‌رقصید.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *