قصه کودکانه
خر در لباس شیر
به نام خدا
سالها پیش، در یک جنگل بزرگ الاغی زندگی میکرد که یک روز، بستهای را در جاده پیدا کرد. وقتی آن را باز کرد، با تعجب دید که داخل آن یک پوست شیر قرار دارد. الاغ درحالیکه بسیار خوشحال شده بود، پوست شیر را به تن کرد و گفت:
– بهبه این خیلی جالبه! از این به بعد باید آن را بپوشم.
سپس عکس خودش را در آب برکهای که در آن نزدیکی بود، نگاه کرد و گفت:
– حالا من یک شیر هستم و به کسی که از من اطاعت نکند و از من خوشش نیاید، درس خوبی خواهم داد.
الاغ درحالیکه با غرور گام برمیداشت، در جنگل به راه افتاد. اولین حیوانی که او را دید، گُراز بود که فریاد زد: ش… ش… شیر.
گراز با ترس و آشفتگی بهطرف یک درخت دوید و بعد از برخورد با درخت، گیج و منگ شد، الاغ درحالیکه میخندید گفت:
– چه بامزه!
او از این پیش آمد بسیار خشنود بود.
حیوان بعدی که چشمش به الاغ افتاد، یک روباه بود. او درحالیکه خم شده بود و از ترس میلرزید گفت: «آقای شیر! شما چه یال ترسناکی دارید. خواهش میکنم مرا نخورید.» روباه در حالی این حرف را میزد که واقعاً از زندگی خودش ناامید شده بود.
از این اتفاق، ولولۀ عجیبی در جنگل افتاد و این خبر بهسرعت در همهجا پخش شد.
میمونها از این درخت به آن درخت فرار میکردند و خرگوشها بهطرف سرازیری میگریختند.
الاغ با خود گفت: «چه جالب! من همۀ آنها را ترساندم، حتی بیشتر از غرش یک شیر.» بعد به خیال خودش غرش ترسناکی کرد؛ اما این صدای عرعر او بود که در همۀ جنگل پیچید.
ناگهان یک راکون فریاد زد: «همه گوش کنید. این یک شیر نیست؛ بلکه یک خر در لباس شیر است.»
حیواناتِ عصبانی جنگل، الاغ را از لباس شیر درآوردند و کتک مفصلی به او زدند و ازآنپس جنگل، آرامش قبلی خود را بازیافت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)