خرگوشها و روباه
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
يكي بود يكي نبود غير از خدا هیچکس نبود.
در ميان جنگل زيبايي، شهري بود به نام شهر خرگوشها كه ساكنانش همگي خرگوش بودند. در گوشهای از اين شهر، آقا خرگوشه و زن و بچهاش در خانهی قشنگي زندگي میکردند. آنها يك مزرعه داشتند كه در آن هويج و كلم و كاهو پرورش میدادند.
مامان خرگوشه آشپز خوبي بود و غذاهاي خوشمزهای میپخت. مامان خرگوشه و باباخرگوشه سه تا بچه داشتند: دوتا دختر و يك پسر. پسرشان بزرگتر بود. اسم او تيزپا و اسم خواهرهايش نمكي و قندي بود. تيزپا خيلي تند میدوید و هيچ خرگوشي به او نمیرسید.
تيزپا و خواهرانش با بقیهی بچه خرگوشها، هرروز به مدرسه میرفتند و خانم خرگوش پيري به آنها درس میداد. خانم معلم كمي سختگير بود؛ اما چيزهاي خوبي به بچه خرگوشها يادمي داد. خرگوشها میدانستند كه اگر به حرفهای او خوب گوش كنند و به آنها عمل نمايند، میتوانند زندگي آرام و بیخطری داشته باشند.
خانم معلم دربارهی زندگي و عادتهای همهی حيوانات به آنها گفته بود. حالا خرگوشها میدانستند كه روباه حيواني حیلهگر و دشمن خرگوشهاست. میدانستند كه لاکپشتها آرام و سربهزیرند. میمونها بازيگوش و پرسروصدا و زرنگاند و… بله بچهها، خانم معلم علاوه بر درسهایی كه به بچهها میداد، آنها را وامیداشت تا در حياط مدرسه باغچه درست كنند و در آن هويج و كلم و كاهو بكارند. میخواست وقتي بچه خرگوشها بزرگ شدند، بتوانند راحت زندگي كنند و به كسي احتياج نداشته نباشند.
در اين ميان تيزپا از اين وضع ناراضي بود. او دلش میخواست فقط بدود و بازي كند. از کار کردن در مزرعهی كوچك مدرسه بدش میآمد. براي همين هرروز موقع رفتن به مدرسه مادرش را اذيت میکرد و میگفت:
– «دلم نمیخواهد به مدرسه بروم. میخواهم بروم توي جنگل و بازي كنم. خانم معلم را دوست ندارم. او درسهای سختي به ما میدهد و وادارمان میکند كه همه را ياد بگيريم.»
مامان تيزپا میگفت: «تو بچهی تنبلي هستي و براي فرار از درس و مدرسه بهانه میآوری. خانم معلم شما، به من هم درس داده و مرا هم باسواد كرده است. من پختن سوپ و بچهداری و كار در مزرعه را از او ياد گرفتهام. برو، برو و اینقدر تنبلي نكن. ببين نمكي و قندي چقدر مدرسه را دوست دارند و چقدر با خوشحالي به مدرسه میروند.»
آقا خرگوشه هم او را دعوا میکرد و میگفت: «بچه جان، اين حرفها چيه میزنی؟ مدرسه رفتن خيلي مهم است؛ اگر به مدرسه نروي بیسواد و نادان میمانی و خرگوش نادان به درد نمیخورد. نمیتواند دشمنانش را بشناسد و از دست آنها فرار كند. نمیتواند مزرعهاش را آباد كند و گرسنه میماند. برو، برو و درست را بخوان تا بفهمي كه مدرسه رفتن چقدر خوب است.»
آنوقت تيزپا با گوشهای آويزان و چشمهای گريآنهمراه خواهرانش به مدرسه میرفت و تا میتوانست تنبلي میکرد.
يك روز كه بازهم با مامانش حرف میزد و میخواست به مدرسه نرود، روباهي كه يواشكي به شهر خرگوشها وارد شده بود و خودش را پشت خانهی آنها پنهان كرده بود، حرفهایشان را شنيد و فهميد كه تيزپا مدرسه را دوست ندارد.
آن روز نمكي و قندي كه ديرشان شده بود، منتظر تيزپا نماندند و خودشان دويدند و رفتند، اما تيزپا بعدازآنها از خانه خارج شد و بهجای رفتن به مدرسه، بهسوی درختان انبوه جنگل رفت تا براي خودش بگردد و بازي كند. وقتي ميان جنگل رسيد، روباه كه او را تعقيب میکرد، مقابلش ظاهر شد و سلام كرد. تيزپا ترسيد و خواست فرار كند كه روباه خنديد و گفت:
– «دوست كوچولوي من، چرا فرار میکنی؟ من كاري با تو ندارم. من میدانم كه تو مدرسه را دوست نداري. آمدهام به تو كمك كنم.»
تيزپا با تعجب پرسيد: «تو از كجا میدانی كه من مدرسه را دوست ندارم؟» روباه جواب داد: «از اينكه امروز بهجای رفتن به مدرسه، داري توي جنگل پرسه میزنی.»
تيزپا گفت: «اما من از خانم معلم شنیدهام كه روباهها دشمن خرگوشها هستند.»
روباه خنديد و گفت: «شايد بعضي از روباهها از خرگوشها بهعنوان غذا استفاده كنند ولي من يك روباه گياهخوار هستم و غذايم كاهو، كلم، هويج، شلغم و انواع ديگر سبزیهاست. اگر به خانهام بيايي میبینی كه چه باغچهی قشنگي دارم و چه سبزیهای خوشمزهای در آن
کاشتهام. من هم مثل تو از مدرسه بدم میآمد. براي همين به مدرسه نرفتم و مشغول كار در باغچهام شدم. درس و مدرسه چه فایدهای دارد؟ آنها با اين معلمهای سختگير و بداخلاق!»
تيزپا كه میدید روباه با او كاري ندارد و با مهرباني حرف میزند، از حرفهای او خوشش آمد. حرفهایش را باور كرد و همراه او به لانهاش رفت. روباه راست میگفت. او يك باغچه پر از هويج و انواع سبزیهای خوشمزه داشت. خانهاش هم خيلي قشنگ بود. روباه او را به خانهی كوچكش كه ديوارهاي قرمز و در سبز داشت و داخل آنهم چند تا صندلي راحت و ميز و تختخواب ديده میشد برد و شروع به پذيرايي كرد. آنقدر خوراکیهای خوشمزه به تيزپا داد كه تيزپا خوابش گرفت و رفت روي تختخواب نرم و راحت گرفت و خوابيد. وقتي بيدار شد، روباه بازهم به او غذا داد. روباه آنقدر مهربان بود كه تيزپا با خودش گفت:
– «نمیدانم چرا خانم معلم گفته روباهها دشمن ما هستند؛ من كه جز مهرباني از اين روباه چيزي ندیدهام و دلم نمیخواهد ديگر به خانهام برگردم. همینجا پيش روباه میمانم و از خوراکیهای خوشمزهاش میخورم و بازي میکنم. ديگر مجبور نيستم به مدرسه بروم.»
اما بچهها، بشنويد از خانوادهی تيزپا؛
آنها وقتي ديدند كه تيزپا گم شده، سخت نگران شدند. آقا و مامان خرگوش با برفي و نمكي و بقیهی دوستانشان، همهجا را دنبال او گشتند، اما پيدايش نكردند. آمدند پيش خانم معلم تا او راهنماییشان كند. خانم معلم فكري كرد و گفت:
– «چند سال پيش گرگي كه خيلي گوشت خرگوش دوست داشت، روباهي را وادار كرده بود تا خرگوشها را گول بزند و به لانهاش بكشاند و آنقدر خوراكي به آنها بدهد تا چاقوچله و پروار شوند. آنوقت روباه خرگوش چاق را به گرگ میداد و گرگ هم در عوض به او مرغ و خروس میداد. اين يك معامله بين روباه و گرگ بود؛ اما وقتي خرگوشها متوجه شدند، ديگر فريب آنها را نخوردند و گرگ و روباه بهجای ديگري رفتند. شايد بازهم برگشته باشند و تيزپا فريب خورده باشد.»
يكي از بچه خرگوشها كه اسمش زرنگ بود، گفت: «من صبح زود كه داشتم میآمدم، از پشت درختها پوزهی يك حيوان را دیدم اما ترسيدم و فرار كردم و به كسي هم چيزي نگفتم.»
خانم معلم گفت: «شايد پوزهی روباه را دیدهای و بهتر بود میگفتی تا بيشتر مراقب باشيم. حالا هم بايد بگرديم و خانهی روباه را پيدا كنيم و تيزپا را نجات بدهيم. راستي کدامیک از شما حس بويايي قویتری دارد؟»
عمو فلفلي كه خرگوش پير و مهرباني بود، گفت: «حس بويايي من بسيار قوی است. من بوي روباه را خوب میشناسم. الآن به شما میگویم كه خانهاش كجاست.»
عمو فلفلی دماغش را تيز كرد و به راه افتاد. بقیهی خرگوشها هم به دنبالش رفتند. او میرفت و بومي كشيد. آنها تا آخر جنگل رفتند و سرانجام به خانهی قشنگي رسيدند كه مال روباه بود. عمو فلفلی ايستاد و به خانه اشاره كرد و گفت:
– «همینجاست. روباه در اين خانه است. تيزپا هم اينجاست.»
مامان خرگوشه گفت: «بله من هم بوي تيزپا را حس میکنم، او هم در اين خانه است.»
خانم معلم به آنها گفت: «بايد صبر كنيم تا روباه از خانه خارج شود و بعد به سراغ تيزپا برويم.» آقا خرگوشه گفت: «اما اگر تا آن موقع روباه بلايي به سر پسرم بياورد، من چه خاكي به سرم بريزم؟»
خانم معلم گفت: «نگران نباش، او فقط به تيزپا غذا میدهد تا چاق شود.»
عمو فلفلی گفت: «همگي پنهان شويد تا روباه شمارا نبيند و بويتان را حس نكند.»
آنوقت همهی خرگوشها زير بوتهها پنهان شدند و ساكت ماندند. كمي بعد روباه درحالیکه سوت میزد و آواز میخواند، از خانه خارج شد و رفت. باباي تيزپا به بقيه اشاره كرد كه سر جاهايشان بمانند تا او خودش سري به آن خانه بزند. همه منتظر ماندند. آقا خرگوشه بااحتیاط جلو رفت و از پنجرهی باز به خانه وارد شد. تيزپا را روي صندلي راحتي ديد كه نشسته بود و هويج میخورد. آهسته صدا زد: «تيزپا، تيزپا اينجا چكار میکنی؟»
تيزپا كه انتظار نداشت پدرش را در آنجا ببيند، جا خورد و از روي صندلي پايين پريد. پدرش گفت: «زود باش تا روباه برنگشته ازاینجا برويم اگر بمانيم خوراك گرگ خواهيم شد.»
تيزپا كه دلش نمیخواست از آن خانه برود، گفت: «اما اين روباه با بقيه فرق دارد. او گياهخوار است و كاري به من ندارد. بگذاريد من اينجا بمانم.»
آقا خرگوشه كه از دست تيزپا خيلي عصباني بود، گوشهای او را گرفت و او را با خودش از خانه بيرون برد. وقتي آنها پيش بقيه رفتند، خانم معلم گفت: «زود باشيد برويم، بايد فرار كنيم.» آنوقت همهی خرگوشها با سرعت ازآنجا دور شدند تا به شهر خودشان رسيدند.
همهی آنها به دعوت خانم معلم، در مدرسه جمع شدند. خانم معلم گفت: «امروز تيزپا را از دست روباه نجات داديم و حالا او بازهم در ميان ماست؛ اما بايد فكري بكنيم؛ چون روباه و گرگ ما را آسوده نخواهند گذاشت.» تيزپا كه از بازگشت به مدرسه ناراحت و ناراضي بود گفت: «اما روباه اصلاً حيوان بدي نيست. او به من خوراکیهای خوشمزه داد و مواظب بود كه به من بد نگذرد. آنوقت شما میگویید كه او بدجنس است. چرا اين حرفها را میزنید؟»
مامان خرگوشه كه خيلي ناراحت به نظر میرسید گفت: «تو امروز كار زشتي كردي و دنبال روباه رفتي. بگو ببينم، جريان چي بود و چطور شد كه با او رفتي؟»
تيزپا گفت: «او میدانست كه من حال مدرسه رفتن را ندارم، آمده بود تا كمكم كند. او مرا با خودش به خانهاش برد و به من خوراكي داد و مواظبم بود؛ اما شما آمديد و نگذاشتيد پيش او بمانم.»
عمو فلفلي گفت: «پسر جان، تو نمیدانی روباهي كه به خرگوش غذا میدهد و از او پذيرايي میکند، چه نقشهای برايش دارد؟»
خالخالی كه خرگوش جوان و باهوشي بود گفت: «شايد تيزپا يادش رفته كه مادرش چقدر زحمت میکشد و هرروز چه سوپهای خوشمزهای درست میکند. من هر وقت به ديدن خانم و آقا خرگوشه میروم، از آن سوپهای خوشمزه میخورم و لذت میبرم.»
مادر تيزپا كه از تعریفهای خالخالی خوشش آمده بود لبخندي زد و گفت: «ممنونم كه از دستپخت من تعريف كرديد، اما تيزپا كه قدر اين چيزها را نمیداند. او امروز نشان داد كه نه مدرسه را دوست دارد و نه خانوادهاش را…» و با گفتن اين حرفها به گريه افتاد.
خانم معلم گفت: «من هميشه دلم میخواهد به شاگردانم خوب درس بدهم. میخواهم وقتي بزرگ شدند، تمام چيزهايي را كه براي يك خرگوش لازم است بدانند. میخواهم شاگردانم زرنگ و باهوش و شجاع و دانا باشند. دوست و دشمن خود را بشناسند و كاري نكنند كه باعث گرفتاري و دردسر آنها بشود. اگر گاهي به آنها سخت میگیرم، نبايد ناراحت شوند و خيال كنند كه میخواهم اذيتشان كنم. نه قصد من آزار دادن آنها نيست، من يك آموزگارم و يك آموزگار همهی شاگردانش را مثل فرزندانش دوست میدارد.»
تيزپا كه بعد از شنيدن حرفهای ديگران كمي خجالت میکشید، درحالیکه سرش را زير انداخته بود گفت: «من امروز كار اشتباهي كردم و بدون معطلي دنبال روباه كه دشمن ماست راه افتادم و با او به خانهاش رفتم و فکر کردم كه او يك دوست واقعي است؛ اما حالا میفهمم كه چه كار بدي کردهام. مرا ببخشيد. ديگر تكرار نمیشود.»
حرفهای تيزپا كه تمام شد، همهی خرگوشها كف زدند و هورا كشيدند. بعدازآن خرگوشها قرار گذاشتند كه بيشتر مراقب باشند و اگر بوي حيوان ناشناسي را حس كردند، فوراً پنهان شوند و با هيچ غریبهای حرف نزنند. چند تا نگهبان هم در اطراف مدرسه ايستادند تا اگر حيوان خطرناكي را در اطراف مدرسه مشاهده كردند، به خانم معلم خبر بدهند. عدهای هم يك پناهگاه زيرزميني ساختند تا در مواقع خطر به آن پناه ببرند و به دست دشمنان نيفتند.
بله بچهها، خرگوشهای زرنگ و دانا سالهای سال با آرامش در كنار هم زندگي كردند و هيچ روباهي نتوانست آنها را گول بزند و به لانهی گرگ ببرد. تيزپا هم پسر درسخواني شد و دست از تنبلي برداشت. از آن به بعد او بهترين دانشآموز مدرسه بود. وقتي بزرگ شد، خانم معلم از او خواست كه بهجای او در مدرسه كار كند. تيزپا هم قبول كرد و معلم جديد بچه خرگوشها شد؛
اما بشنويد از روباه، او به سراغ دوستش، آقا گرگه رفته بود تا به او بگويد كه يك خرگوش برايش شكار كرده و همینکه خرگوش كوچولو چاق شود، آن را برايش خواهد آورد. وقتي به خانهاش برگشت و تيزپا را نديد، خيلي ناراحت شد. بازهم پيش گرگ رفت و به او گفت: «من داشتم به آن خرگوش كوچولو غذا میدادم تا چاق شود و تو بتواني او را بخوري اما او فرار کرده است.»
گرگ گفت: «ما چند سال پيش هم به اينجا آمده بوديم. خرگوشهای اينجا خيلي زرنگ هستند و به اين سادگي فريب نمیخورند. بيا ازاینجا بهجای ديگري برويم و خرگوشهایی را پيدا كنيم كه شکار کردنشان زحمتي نداشته باشد. من حال و حوصلهی دردسر را ندارم.»
آنها رفتند و به سرزميني رسيدند كه خرگوشهای زيادي در آن زندگي میکردند. خرگوشهایی كه مدرسه و معلم نداشتند. بیسواد و نادان بودند و راحت به دام میافتادند. در آنجا روباه خرگوشهای چاقوچله را به گرگ میداد و گرگ هم در عوض مرغ و خروسهای چاق و خوشمزه به او میداد. اين معاملهی گرگ و روباه سالها ادامه داشت، اما تيزپا و دوستانش هرگز به دام آنها نيفتادند. شما كه حتماً علتش را میدانید. مگر نه؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)