قصه کودکانه:
خروسقندی و قوقولی
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود.
در یک مزرعه حیواناتی مثل مرغ و خروس، اردک، کبوتر، سگ، خر و گاو و گوسفند، در کنار هم زندگی میکردند. مرغ و خروس پنجتا بچه داشتند، چهارتا دختر و یک پسر. دخترهایشان جوجههای خوشگل و خوشاخلاقی بودند که همیشه باهم بازی میکردند و دانه برمیچیدند. اسم آنها حنایی، نقرهفام، نوک طلا و کاکلی بود. پسرشان جوجهخروس زیبا و خوشصدایی به نام خروسقندی بود. خروسقندی اخلاق تندی داشت. با خواهرانش دعوا میکرد و اگر از دست کسی عصبانی میشد، آنچنان سروصدایی راه میانداخت که نگو و نپرس.
آقاخروسه همیشه نگران خروسقندی بود. میترسید باکسی دعوایش بشود و بلایی سرش بیاید. خانم مرغه هم از طرف دخترها خیالش راحت بود.، اما دلش برای خروسقندی شور میزد و مثل آقا خروسه نگران بود.
خروسقندی توی مزرعه راه میرفت و سرش را با غرور بالا میگرفت. هر وقت دلش میخواست آواز میخواند و صدایش را بیشازحد بلند میکرد. بعدازظهرها که بیشتر حیوانات خواب بودند و استراحت میکردند، آواز میخواند و آنها را از خواب میپراند و باعث ناراحتیشان میشد. وقتی هم به او اعتراض میکردند، میگفت: صدای من آنقدر قشنگ است که همه باید آن را بشنوند. دلم میخواهد هر وقت هوس کردم بخوانم…
خلاصه این آقا خروس خودخواه همه را ناراحت میکرد. یک روز صاحب مزرعه یک مرغ و خروس و پسرشان را به مزرعه آورد و آنها را در کنار بقیه مرغ و خروسها گذاشت. این مرغ و خروس خیلی زود با پدر و مادر خروسقندی دوست شدند و شروع کردند باهم به حرف زدن و گفتند که صاحب قبلیشان، آنها را به صاحب مزرعه هدیه کرده است. پسرشان که همسنوسال خروسقندی بود و او را قوقولی صدا میزدند، راه افتاد و رفت تا برای خودش دوستی پیدا کند. او همینکه خروسقندی را دید، جلو رفت و به او سلام کرد. خروسقندی وقتی بالوپر زیبا و تاج قرمز قوقولی را دید حسودیش شد و با خودش گفت: «این خروس حتماً مزاحم و رقیب من خواهد شد. بهتر است همین الآن او را بترسانم تا جرئت نکند سربهسرم بگذارد…..» این بود که بهجای پاسخ سلام قوقولی، چشمغرهای به او رفت و
گفت: «تو دیگه کی هستی؟ زود باش از مزرعه برو بیرون.»
قوقولی که تعجب کرده بود، گفت: «من تازه به اینجا آمدهام میخواهم برای خودم یک دوست پیدا کنم. راستی اسم تو چیه؟»
خروسقندی با بیادبی داد کشید: «به تو چه مربوطه که اسم من چیه؟ بیخود تازه به اینجا آمدهای، تا نزدهام آن بال و پرت را بیریخت نکردهام ازاینجا برو.»
قوقولی ناراحت شد و گفت: «عجب خروس بیادبی هستی! مگر من چهکار
کردهام که با من اینطوری صحبت میکنی؟»
خروسقندی پروبالش را به هم زد، سرش را تکان داد، قوقویی کرد و به قوقولی پرید و با نوکش محکم به سر او زد. قوقولی هم شروع کرد به نوک زدن به او تا از خودش دفاع کند. دوتا خروس حسابی دعوایشان شده بود و دست از نوک زدن به هم برنمیداشتند.
تمام مرغ و خروسها دور آنها جمع شدند. خواهرهای خروسقندی گریه میکردند و با التماس از آنها میخواستند که دست از سر هم بردارند. پدر و مادرهای آنها هم آمدند و هر طور بود دوتا خروس را از هم جدا کردند. پروبال خروسقندی و قوقولی در دعوا کنده شده و شکل زشتی پیدا کرده بود. تاج قوقولی و پای خروسقندی هم زخمی بود.
مادر قوقولی گفت: «پسرم، تو که اهل جنگودعوا نبودی، چطور تا پایت به اینجا رسید دعوایی شدی؟»
پدر خروسقندی گفت: «اما پسر من همیشه اهل دعوا بوده و لابد حالا که چشمش به پسر شما افتاده شروع کرده…»
مادر خروسقندی گفت: «ببخشید خانم، پسرم بدجوری از پسر شما استقبال کرد، البته پسر شما هم نامردی نکرده و حساب او را رسیده است. حالا باید ببینیم علت دعوای بچهها چی بوده؟»
پدر قوقولی که خروس مؤدب و خوشاخلاقی بود گفت: «حق با شماست خانم. بهتر است با بچهها صحبت کنیم و آنها را باهم آشتی بدهیم. ما میخواهیم در صلح و صفا باهم زندگی کنیم. آخر ما همسایه هستیم و همسایهها باید باهم مهربان باشند.»
بعدازاین حرفها همه دورهم نشستند و از خروسقندی و قوقولی علت دعوا را پرسیدند. قوقولی گفت: «من نمیخواستم دعوا کنم، اما این آقاپسر دعوا را شروع کرد.»
خروسقندی که هنوز هم عصبانی بود و دلش میخواست دعوا کند، با عصبانیت گفت: «اینجا مزرعهی ماست، تو بیاجازه آمدی و با من حرف زدی؛ من هم عصبانی شدم و زدمت.»
مامان خروسقندی قدقدی کرد و با ناراحتی گفت: «پسرم تو اشتباه کردی، این مزرعه و این مرغدانی فقط مال من و تو و خانوادهی ما نیست. در اینجا گاو و گوسفند و بز و کبوتر و مرغ و خروس و سگ و گربه باهم زندگی میکنند و دعوایی هم ندارند؛ چطور توانستی به این خروس جوان که درست همسنوسال توست حمله کنی و او را بزنی؟»
پدر خروسقندی دنبالهی حرف خانم مرغه را گرفت و ادامه داد: «بله، مادرت درست میگوید. تو برخورد بدی با این خروس جوان داشتی…..»
در همان موقع سگ نگهبان مزرعه که موقع دعوای خروسها، بیرون مزرعه بود، واقواق کنان آمد و وقتی دید مرغ و خروسها جلسه دارند، پرسید: «چه خبر شده؟ چرا همه دورهم جمع شدهاید؟ چرا سروصورت خروسقندی زخمی است؟ این مرغ و خروس جدید کی هستند؟….»
آقا سگه پشت سرهم سؤال میکرد. پدر قوقولی جواب داد: «ما تازه به اینجا
آمدهایم.» بعد به قوقولی اشاره کرد و گفت: «این پسرمان قوقولی است؛
میخواسته با پسر خانم مرغه و آقا خروسه دوست شود؛ اما آن آقاپسر زده و او را زخمیکرده، قوقولی هم از خودش دفاع کرده است.»
آقاسگه گفت: «عجب! پس خروسقندی بازهم دعوا کرده! کار خروسقندی همین است، فقط بلد است دعوا کند؛ انگار عقل و منطق سرش نمیشود، آنوقت اسم ما سگها بد دررفته و مردم هرکس را که دعوا راه میاندازد، به سگ تشبیه میکنند و میگویند مثل سگ پاچه میگیرد. درحالیکه درستش این است که بگویند مثل خروسقندی، نه…بهتر است بگویند مثل خروسجنگی به دیگران میپرد و نوک میزند.»
خروسقندی باخشم فریاد زد: «نوک زدم که زدم، اینجا خانهی ماست؛ کس دیگری حق ندارد به آن پا بگذارد.»
سگ گفت: «خیال میکنی کی هستی؟ چرا زور میگویی؟ اینجا همه باید با صلح و صفا زندگی کنند و کسی حق ندارد مزاحم دیگران باشد. من از طرف صاحب مزرعه مسئول برقراری نظم و انضباط هستم. اگر بخواهی بازهم دعوا کنی، آنوقت حسابی خدمتت
میرسم.»
پدر خروسقندی گفت: «آقا سگه، لطفاً پسرم را ببخشید. جوان و بیتجربه است. باید قول بدهد که دیگر از این کارها نکند.»
مادر قوقولی گفت: «خروسقندی هنوز نمیداند که چگونه باید با دیگران رفتار کند و چطور جلوی خشم و عصبانیتش را بگیرد.»
مادر خروسقندی گفت: «خانم، شما یادش بدهید که چطور عصبانی نشود. من که نتوانستم به این بچه طرز برخورد صحیح با دیگران را یاد بدهم.»
مادر قوقولی گفت: «اگر خروسقندی بخواهد، میتواند عصبانی نشود.» بعد رو به او کرد و گفت: «پسرم، تو جوان و پرانرژی هستی و فکر میکنی که اگر با دیگران با مهربانی و ادب رفتار کنی، آنها از تو نخواهند ترسید و حساب نخواهند برد و تو را دستکم خواهند گرفت، برای همین زود عصبانی میشوی. درست میگویم؟»
خروسقندی کمی فکر کرد و گفت: «بله، من میخواهم از همه قویتر باشم و به همه دستور بدهم و دوست ندارم از من بهتر و قویتر کسی باشد.»
مادر قوقولی گفت: «اما اگر تو با دیگران بدرفتاری کنی، آنها هم با تو بدرفتاری میکنند؛ مثل امروز که با قوقولی دعوا کردی واو را نوک زدی، او هم تو را زد و این وضع پیش آمد.»
خروسقندی گفت: «چهکار باید میکردم؟»
مادر قوقولی گفت: «من نمیدانم قوقولی چی به تو گفت که اینطور با او درگیر شدی.»
قوقولی گفت: «مادر جان من حرف بدی نزدم؛ فقط سلام کردم. چون میخواستم سر صحبت را با او باز کنم، اما او بهجای جواب سلام، چشمغره رفت و گفت تو دیگه کی هستی؟ از مزرعه برو بیرون.»
خروسقندی با ناراحتی گفت: «آره، آخه وقتی قوقولی را دیدم، حسودیم شد و احساس کردم یک رقیب پیداکردهام.»
پدر قوقولی گفت: «پسرم، اشتباه نکن. قوقولی میتواند دوست خوبی برایت باشد، چرا به چشم رقیب به او نگاه میکنی؟»
خروسقندی گفت: «من دلم میخواهد در این مزرعه تک باشم.»
پدر قوقولی خندید و گفت: «بیا و از لجبازی و بداخلاقی دست بردار و با پسر من دوست باش. او خواهر و برادر ندارد و تو میتوانی برای او یک برادر مهربان باشی.»
پدر خروسقندی گفت: «من با شما موافقم. حالا اگر پسرها همدیگر را ببوسند و قول بدهند که دیگر دعوا نکنند، خیال همهی ما راحت میشود.»
قوقولی بهطرف خروسقندی رفت، او را بغل کرد و بوسید. خروسقندی هم او را بوسید. مرغ و خروسها دست زدند و هورا کشیدند. سگ با خوشحالی واقواق کرد. جوجهها
جیکجیک و کبوترها بغبغو کردند. آنوقت مرغ و خروسها شروع کردند به قدم زدن و دانه برچیدن.
چند روز بعد زخمهای قوقولی و خروسقندی کاملاً خوب شد. خروسقندی بازهم دلش
میخواست دعوا کند؛ اما یاد حرفهای بزرگترها که میافتاد به خودش میگفت: «دعوا کار خوبی نیست. هیچکس با یک خروسجنگی بداخلاق دوست نمیشود. باید جلوی خشم خودم را بگیرم و مهربان باشم. افراد خوشرو و مهربان دوستان زیادی دارند، اما افراد بدخو و عصبانی دوستی ندارند. یک دوست خوب میتواند همیشه حامی و یاور من باشد؛ اما اگر کسی با من دشمن شود، آنوقت است که باید از او بترسم و همیشه نگران باشم که مبادا صدمهای به من بزند.»
از آن روز به بعد اخلاق خروسقندی عوض شد. دیگر با کسی درگیر نمیشد و دعوا
نمیکرد و بیموقع آواز نمیخواند. او و قوقولی برای هم دوستان خوبی شدند؛ بهطوریکه حیوانات مزرعه وقتی میخواستند دو دوست خوب را مثال بزنند، میگفتند: «مثل قوقولی و خروسقندی.»
بچههای عزیز یادتان باشد که هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار . همیشه دوستان خوب و صالح پیدا کنید و از دشمنی و کینه دوری نمایید. خدای مهربان یاورتان باد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)