قصه کودکانه
خرس عادل
فصل زمستان نزدیک بود. برگهای درختان ریخته بود و تنها بروی بعضی از درختان چند برگ زرد دیده میشد. آقا خرگوشه هم کارش سخت شده بود. برای اینکه هرروز مجبور بود مدتی دنبال غذا بگردد. آن روز هم به دنبال غذا میگشت. نمیدانم چرا حرفهای پدر و مادرش را گوش نکرده بود و برای زمستان از پیش آذوقه تهیه نکرده بود. باری، آقا خرگوشه همینطور که میگشت چشمش به سیبی در بالای درختی تقریباً خشکیده افتاد. خیلی تعجب کرد؛ اما برای آقا خرگوشه سیب از همهچیز مهمتر بود.
برای همین تصمیم گرفت که هر طور شده سیب را از بالای درخت به زمین بیندازد وقتیکه دید قدش به سیب نمیرسد تصمیم گرفت درخت را تکان بدهد.
اما از بخت بد خرگوش، کلاغی گرسنهتر از خرگوش چشمش به سیب افتاد. کلاغ برای اینکه خرگوش صاحب سیب نشود با سرعت بسیار زیادی آمد به سراغ سیب، اما عجله کار به دستش داد و تا منقارش به سیب خورد سیب به زمین افتاد. خرگوش که فکر میکرد سیب را از دستداده خوشحال جستی زد تا سیب را از زمین بردارد. ولی اتفاق عجیبی افتاد.
بچهها میدانید چه اتفاقی افتاد؟
جوجهتیغی در زیر درخت با خیال راحت خوابیده بود و حتماً داشت خوابهای خوش میدید؛ که سیب از بالای
درخت افتاد روی پشتش. جوجهتیغی بیچاره فکر کرد که دشمن به او حمله کرده برای همین دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و درحالیکه سیب به خارهایش چسبیده بود فرار را برقرار ترجیح داد.
خرگوش که اول خیال کرده بود سیب روی بوته خاری افتاده از تعجب چشمانش گرد شد، اما برای اینکه
سیب را از دست ندهد گذاشت دنبال جوجهتیغی. جوجهتیغی مسافت زیادی را دوید، اما وقتیکه فهمید دشمنی در کار نیست خیالش راحت شد و ایستاد، ولی خرگوش که در حال تعقیب او بود ناگهان بر سرش پرید و سیب را از پشتش برداشت.
جوجهتیغی وقتیکه چشمش به سیب افتاد تازه فهمید که خرگوش برای چه دنبال او کرده است.
خرگوش هم وقتی فهمید که جوجهتیغی قصد ربودن سیب را نداشته از کاری که کرده بود پشیمان شد و از جوجهتیغی معذرت خواست، اما درست در همین موقع کلاغ هم از راه رسید و نزدیک بود دعوای بدی بین خرگوش و کلاغ دربگیرد که با بودن جوجهتیغی هر دو آرام شدند.
خرگوش و کلاغ ماجرا را برای جوجهتیغی تعریف کردند. جوجهتیغی داشت فکر میکرد که چگونه مشکل سیب را حل کند که صدای آقا خرسه به گوششان رسید و بیدرنگ گفت: «بهتر است هر سه نزد آقا خرسه که از همه ما بزرگتر و باتجربهتر است برویم، هرچه گفت قبول کنیم.»
هر سه نزد آقا خرسه رفتند. بعدازاینکه سلام کردند، جوجهتیغی تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
آقا خرسه خیلی خندید.
وقتی خندههای آقا خرسه تمام شد، جوجهتیغی گفت:
«حالا هر طور شما رأی بدهید خرگوش و کلاغ قبول خواهند کرد.» آقا خرسه کمی فکر کرد و گفت: «هردوی شما زحمت کشیدید و گرسنه هم هستید. تازه جوجهتیغی را هم خیلی اذیت کردید؛ اما فکر میکنم بعد از اینهمه تلاش اگر سیب را نصف کنید بهتر باشد. ضمناً جوجهتیغی هم خوشحال خواهد شد.»
کلاغ و خرگوش از رفتار خود پشیمان شدند. آنوقت نگاهی به هم کردند و کلاغ چون میدانست نظر خرگوش هم همین است: «گفت بهتر است که سیب را چهار قسمت کنیم.» خرگوش که انگار کلاغ از دلش حرف میزد به نشانه موافقت با حرف کلاغ خندهای کرده آنوقت جوجهتیغی سیب را برداشت. آن را چهار قسمت کرد. یک قسمت به خرگوش و یک قسمت به کلاغ و یک قسمت آن را هم برای خودش و یک قسمت هم به خرس داد و گفت:
«خرگوش چون سیب را دید پس یک قسمت مال اوست.
کلاغ چون سیب را کند یک قسمت هم به او میرسد.
من هم چون سیب را از هوا گرفتم یک قسمت به من میرسد.
و خرس عادل که ما را راهنمایی و بین ما صلح و صفا برقرار کرد یک قسمت هم به او میرسد.»
کلاغ برای آنکه ازآنپس همیشه باهم دوست باشند، رفت بالای سر آقا خرسه و شروع کرد به قارقار. آن روز کلاغ همه را خبر کرد و این خبر در سرتاسر جنگل پخش شد و از آن به بعد همه حیوانات جنگل خوبی باهم زندگی میکنند.